(هدف از این نوشته این است که خواننده غیرمتخصصی را که کنجکاو است درباره چامسکی و زبانشناسی مدرن بداند تا حدی راضی کند. قصد این نوشته به هیچ وجه دفاع از نظرات بهخصوص چامسکی نیست. در واقع من لزوما مدافع مواضع زبانشناسانه او نیستم. برای من، چامسکی فعال سیاسی از چامسکی زبانشناس شخصیت جالبتری است.)
نقش نوام چامسکی در جهان زبانشناسی از زمانی که در دهه پنجاه میلادی نامش بر سر زبانها افتاد، محدود به ارائه یک نظریه بهخصوص یا کشف چند نکته مهم نبوده است. چامسکی بهقدری ادعاهای متنوع درباره زبان کرده و آنقدر رویکردها و حتی هدفها را در زبانشناسی تغییر داده که افراد میتوانند بسیاری از آنها را درست یا مفید بیابند اما همچنان خود را در مجموع ضدچامکسیایی بدانند. در این نوشته قصد دارم مواردی را که به نظرم مهمترین تاثیرات چامسکی در زبانشناسی هستند معرفی کنم. بعضی از این موارد از جنس ادعاهای کاملا انتزاعی و نظریاند، بعضی از جنس ادعاهای مخصوص زبانی، و برخی هم از جنس پیشنهاد رویکرد هستند نه ادعا.
یک هدف مهم من در نوشتن این متن تفکیک آرای مختلف چامسکی از یکدیگر است. با توجه به تنوعی که در رویکردها و پیشنهادها و ادعاهای چامسکی وجود دارد (و با توجه به این که اینها لزوما مستلزم یکدیگر نیستند) در زبانشناسی به کل مدافع یا مخالف چامسکی بودن چندان معنا ندارد، بلکه همیشه باید محل اختلاف را دقیقتر مشخص کرد.
بدون تطویل بیشتر مقدمه، به سراغ فهرست مهمترین اثرات نوام چامسکی در زبانشناسی مدرن میروم. کوشیدهام که ردپای سوگیریهای نظری شخصیام و محدودیتهای دانشم را در این متن به حد اقل برسانم، اما به هر حال همیشه فاصلهای هست.
۱- تمرکز بر ذهن
زبانشناسی علمی است که همواره به دنبال یافتن مدل برای توصیف زبان است. شاید هم برای توضیح زبان. و البته که مرز توصیف و توضیح به هیچ وجه واضح نیست. متاسفانه حتی منظور از مدل کردن هم واضح نیست، و به خصوص معیارهای مدل خوب هم لزوما مشخص نیستند. برای توضیح اولین اثر بزرگ چامسکی در عالم زبانشناسی، از رابطه توصیف و مدل شروع میکنیم.
باید توجه کنیم که در واقع هیچ زبانشناسی به دنبال توصیف خام زبانها نیست. حتی وقتی یک دستورنویس سنتی عربی (مثل سیبویه) میگوید که کلمات در عربی به سه دسته «اسم و فعل و حرف» تقسیم میشوند و هر اسمی در عربی مجرور یا منصوب یا مرفوع است، میتوانیم کار او را توصیف بنامیم اما باید به یاد داشته باشیم که توصیف او خام نیست. او به هر حال یک مدل انتزاعی از دستور زبان عربی ارائه داده، و هر جمله جدید عربی که میبینیم با مدل او سازگار است. او مثل همه آنچه که دانشمندان در عرصه علم مشغول به آنند، با ذکر چند قاعده موجز، ویژگیهای مهمی از یک پدیده با بینهایت نمونه را به درستی و با قوت مدل کرده.
اما حال فرض کنیم دو مدل از دستور عربی داشتیم که هردو جملات صحیح و ناصحیح در عربی را به درستی پیشبینی میکردند. در این صورت چه معیاری برای «درست» یا «درستتر» دانستن یکی از مدلها داریم؟ معمولا در اینجا و در علم به طور کلی، سنت بر آن بوده که در چنین شرایطی مدل سادهتر را ترجیح میدهیم (ماجرای تیغ اوکام). دستورنویسان سنتی هم این اصل را رعایت میکردند. در دوران مدرن (پیش از چامسکی)، یک معیار مهم دیگر برای قضاوت بین مدلهای ممکن از یک زبان اضافه شد، و آن هماهنگی این مدل با مدلهایمان از زبانهای دیگر بود. اینجا احتمالا آن جایی است که باید تولد زبانشناسی مدرن بنامیمش، یعنی زمانی که دانشمندان به زبان به طور کلی به صورت یک نظام قاعدهمند علاقه نشان دادهاند، نه به قواعد یک زبان به خصوص مثل عربی یا لاتین یا انگلیسی.
اما حالا فرض کنیم که دو مدل از دستور زبان عربی داریم که هردو با مدلمان از زبانهای دیگر هم سازگارند، و هردو با دادههایمان درباره خود عربی هم سازگارند. در اینجا معیاری جز سادگی برای تشخیص برتری یک مدل نخواهیم داشت. با تقریب خوبی میتوان گفت که در زبانشناسی پیشاچامسکی وضعیت همواره همین بوده، و تنها معیار ترجیح مدلها بر یکدیگر سازگاری با دادهها (از جمله دادههای زبانهای دیگر) و سادگی بوده.
یکی از عمیقترین تاثیرات چامسکی در زبانشناسی، تغییر این نگاه بود. چامسکی تصمیم گرفت که به زبان به صورت یک نظام انتزاعی مستقل نگاه نکند، بلکه زبان را به عنوان بخشی از ذهن انسان بررسی کند. نکته کلیدی در این نگاه او این بود که او هدفش را این قرار داد که کشف کند که زبان چگونه در ذهن ذخیره شده است، نه این که سادهترین مدل ممکن با توجه به دادههای زبانی را نشان دهد. در اینجا، بهترین مدل از زبان مدلی است که با شیوه ذخیرهاش در ذهن هماهنگ باشد، حتی اگر در ظاهر مدل پیچیدهتری باشد یا افزونگی (redundancy) بیدلیل داشته باشد. در نگاه افراطیتر، اصلا در اینجا هدف مدل کردن زبان نیست بلکه هدف مدل کردن ذهن است.
استفاده از یک مثال موضوع را بهتر مشخص میکند: یک پدیده ساده زبانی را در نظر بگیرید، مثلا فعل زمان گذشته در فارسی. در بیشتر افعال فارسی، پسوند «ـید» در انتهای بُن مضارع، ما را به بُن ماضی میرساند (اگر با مفهوم «بُن» ارتباط خوبی ندارید میتوانید خود فعلها را مقایسه کنید: «میچرخم» و «میچرخیدم»، «میدوم» و «میدویدم»، «میخندم» و «میخندیدم»،…). از طرف دیگر، بسیاری از افعال فارسی چنین نظمی را رعایت نمیکنند (مثلا «میگیرم» و «میگرفتم»، «میسازم» و «میساختم»، «میپزم» و «میپختم»). سوالی که برای هر بینندهای ممکن است مطرح شود این است که آیا باید بگوییم در فارسی «ـید» پسوند ماضیساز است (و فعلهایی مثل گرفتن و پختن استثنا هستند) یا این که باید بگوییم که هر فعلی در فارسی یک بن ماضی و یک بن مضارع دارد که هویت مستقل دارند (و کثرت فعلهایی که در آنها بن ماضی متشکل از بن مضارع به علاوه پسوند «ید» است یک تصادف تاریخی جالب است). معیارمان برای انتخاب بین این دو نگاه چیست؟ شاید بگوییم تعداد موارد مهم است (مثلا اگر تنها ده درصد از فعلهای فارسی بن ماضی را با «ید» میسازند، بهتر است کثرت پسوند «ید» را صرفا یک تصادف تاریخی بدانیم). شاید بگوییم تاریخ زبان مهم است (مثلا بگوییم اگر پسوند ماضیساز فارسی «ید» بوده اما بعدها افعال دیگری به دلایل خاص یا از زبانهای دیگر وارد شدهاند که این پسوند را رعایت نمیکنند، هرچهقدر هم که تعدادشان زیاد باشد باید «ید» را به عنوان پسوند ماضیساز فارسی در نظر بگیریم). شاید هم بگوییم سوال از اساس بیمعناست. دادهها همینند که هستند، و دلیلی ندارد با کلمات گنگی مثل «قاعده» و «استثنا» خودمان را درگیر کنیم. نگاه عمومی در زبانشناسی پیش از چامسکی تقریبا همیشه چیزی شبیه یکی از همین مواردی که ذکر شد بود.
اما در نگاه چامسکیایی، ما در چنین موردی معیار دیگری برای مدل «بهتر» داریم. هدف ما مدل کردن زبان چنان که در ذهن ذخیره شده است است. در نتیجه باید سعی کنیم بفهمیم ذهن ناخودآگاه (و این ناخودآگاه بودن مهم است) فارسیزبان «ید» را به عنوان پسوند ماضیساز میشناسد یا نه. اگر کودک سهسالهای را ببینیم که به اشتباه به جای «پخته» میگوید «پزیده»، این باید ما را متمایل کند به این سمت که «ید» در فارسی پسوند ماضیساز است (حتی اگر فقط سه درصد افعال فارسی از آن استفاده کنند و تاریخ فارسی هم به آن موقعیت ویژهای ندهد)، چون به نظر میرسد ذهن این کودک بدون این که درباره پسوند «ید» چیزی شنیده باشد آن را به عنوان پسوند ماضیساز (ولو به غلط) به کار برده.
اعلام مدل کردن زبان در ذهن به عنوان هدف زبانشناسی، پیامدهای بسیار عمیقی دارد. در دوران پیش از چامسکی، زبانشناسان خود را با تاریخدانان یا فیلسوفان یا مردمشناسان یا منتقدان ادبی همکار میدانستند. اما امروز زبانشناسان چامسکیایی (و البته نه لزوما همه زبانشناسان)، خود را بیش از هرکس با روانشناسان همکار میدانند. یک نکته مهم درباره این تغییر نگاه اساسی این است که دامنه نفوذش فراتر از کسانی است که امروز خود را پیرو چامسکی میدانند. امروزه زبانشناسان بسیاری هستند که نحو و واجشناسی چامسکیایی (و خود چامسکی) را از بیخ منکرند (در بسیاری از موارد با نگاهی خصمانه) اما عملا سوالی که به دنبال جوابش هستند همان نحوه ذخیره شدن زبان در ذهن است. آنها عموما زبانشناسانی هستند که با روشهای آزمایشگاهی یا تحلیلهای آماری یا شبیهسازیهای کامپیوتری (به جای تحلیل منطقوار دادههای زبانی که رسم چامسکی و یارانش است) به دنبال پاسخ به این سوال میگردند، و معتقدند که پاسخهایشان با نظرات چامسکی درباره چگونگی ذخیره زبان در ذهن سازگار نیست.
۲- فطری بودن زبان
احتمالا مشهورترین، جنجالیترین، و بدفهمیدهشدهترین وجه نگاه چامسکی به زبان، «فطری بودن» (innateness) زبان است. دعواهای بسیاری بر سر کلمه بهخصوص innate وجود داشته، و من قصد ندارم وارد آن جزئیات بشوم. اما ایده کلی چامسکی این است: زبان ساختار بسیار پیچیدهای دارد، و کودکی که یک زبان را میآموزد قاعدتا نمیتواند با نتیجهگیریهای منطقی و آماری از روی جملاتی که میشنود، چنین ساختار پیچیدهای را بیاموزد (چامسکی در اثبات این ادعا مثالهای بهخصوصی هم میآورد که به اختلاف نظرها و جنجالهایی هم انجامیده). در نتیجه حتما بخشهایی از ساختار زبان از هنگام تولد در ذهن ما وجود دارند، و ما وقتی به عنوان کودک در حال آموختن زبان هستیم، در واقع صرفا داریم بخشهایی از سازوکار زبان را میآموزیم که از پیش به طور فطری در ذهنمان نبودهاند.
مثلا، طبق این روایت، ممکن است ذهن ما فارسیزبانان مثل هر انسانی از بدو تولد تصوری انتزاعی از مفهوم واج و تکواژ داشته باشد، اما این که واجها و تکواژهای بهخصوص زبان فارسی چه هستند را یک فارسیزبان پس از تولد میآموزد. مثالی پیچیدهتر: در یک نظریه در چارچوب زبانشناسی چامسکیایی، شما ممکن است معتقد باشید که کلمات در جملات همیشه با ساختاری درختی با گرههای دوشاخه خوشهبندی میشوند، و ممکن است این ساختار درختی دودویی را بخشی از سازوکار فطری زبانی انسان بدانید. در این صورت خواهید گفت که کودکی که یک زبان بهخصوص مثلا ترکی را میآموزد، در واقع میآموزد که کدام ترتیبها و کدام شاخهها در دستور زبان ترکی مجازند و کدام شاخههای درخت به چه شکلی تلفظ میشوند. لازم است تاکید کنم که وقتی میگوییم ذهن به شکل فطری نسبت به این سازوکارهای زبانی دانش دارد، اولا باید توجه کنیم که این دانش در سطحی بسیار ناخودآگاه است (و در نتیجه نمیتوان با رجوع خودآگاه به ذهن از آنها باخبر شد) و ثانیا بسیار انتزاعی است (به حدی که ساختار زبان اشاره مورد استفاده کرولالها هم بازتابی از همین سازوکار زبانی انتزاعی است).
وقتی میگوییم ذهن پیشاپیش برای زبان برنامهریزی شده است، اگر خوب فکر کنیم ادعای خاصی نکردهایم. به هر حال انسانها از زبان استفاده میکنند پس حتما ذهنشان ساختارهای لازم برای زبان را دارد. کسی هم به این معنا مخالف چامسکی نیست. آنچه از ادعای چامسکی که مخالفان زیاد دارد، به طور خاص این است که ذهن برای زبان سازوکارهای خاصی دارد که باعث میشود تواناییهای ذهنی مربوط به زبان را چیزی فراتر از تواناییهای ذهنی عمومیمان بدانیم. به عبارت دیگر، ما برای یادگیری زبان از ظرفیتهایی در ذهنمان استفاده میکنیم که با درک و یادگیریمان در مسائل دیگر (مسیریابی، تشخیصهای غیرزبانی سمعی و بصری، بازیها، تصمیمگیریها،…) متفاوت است و مخصوص زبان است. البته، واقعیت این است که بیان دقیق و کاملا وفادار نظر چامسکی در این باره کار سادهای نیست، و کسی که روایتی دقیقتر بخواهد باید به متون مفصلتری رجوع کند.
۳- دستور جهانی
قائل بودن به این که بخشهایی از ساختار زبان فطری است، پیامد منطقی روشنی دارد: وقتی ما یک زبان، مثلا فارسی را بلدیم، دانش ما دو بخش دارد: دانشی که از بدو تولد درباره ساختار زبان به طور فطری داشتهایم و دانشی که درباره زبان فارسی از محیط اطرافمان آموختهایم. بخش اول (یعنی بخش فطری) متاثر از محیط نیست، و بین همه انسانهای یکسان است. در نتیجه آن بخش از دانش زبانی ما را یک گویشور ژاپنی هم با خود دارد، و مستقل از زبان مورد بحث است. پس با چنین نگاهی همه زبانها، علیرغم تفاوتهای ظاهری فراوانشان، مبتنی بر ساختاری فطری هستند که بین افراد بشر یکسان است. چامسکی به این ساختار انتزاعی مشترک بین زبانها قائل است و به آن دستور جهانی (Universal Grammar) میگوید. واژه دستور (grammar) در این اصطلاح در معنایی عام به کار میرود و علاوه بر نحو، ابعاد دیگر زبان مانند صَرف، معناشناسی، و واجشناسی را نیز در بر میگیرد.
مثالی که در بخش قبل درباره ساختار درختی دودویی جملات زدیم نمونهای از ویژگیهایی است که در سنت چامسکیایی برای دستور جهانی پیشنهاد شده است. البته این مثال قابل بررسی خوبی نیست، چون تشخیص این که ساختار جملات یک زبان مبتنی بر ساختار درختی دودویی هست یا نه معیار همهپسند و عینی روشنی ندارد. در واقع یکی از اعتراضات مهم مخالفان چامسکی به او این است که هیچ یک از مثالهایی که چامسکیاییان به عنوان نمونه ویژگیهای دستور جهانی ذکر میکنند به شکل سادهای در زبانهای مختلف قابل ارزیابی نیستند، و عموما آن قدر انتزاعیاند که درباره مصداق داشتنشان در هر زبانی امکان انقلت آوردن وجود دارد. در مقابل، پاسخ چامسکیاییان پروپاقرص معمولا این است که برخی از این موارد هرچند انتزاعیاند اما با اطمینان و کیفیت خوبی با معیارهایی عینی قابل بررسیاند، اما چون توان فنی لازم برای درک این معیارها بالاست، کسانی که آشنا به این مسائل نیستند ناتوانی خود در درک را حمل به گنگی ادعاها میکنند. درباره این که حق با کیست، کتابها نوشته شده و پرونده هنوز مختومه نیست.
۴- تمرکز بر نحو
یکی از پیامدهای مهم انقلاب چامسکیایی در زبانشناسی که معمولا فراموش میشود، خود تمرکز بر نحو زبانهاست. از زمانهای بسیار قدیم در جهان سنتی نحونویسی برای زبانهای بهخصوص کار رایجی بوده (از توصیفات پانینی در هند باستان درباره سانسکریت گرفته تا توصیفات علمای مسلمان مانند زمخشری و سیبویه از نحو عربی). اما از زمانی که در قرون هیجده و نوزده زبانشناسی به صورت علمی کلی برای مطالعه زبانها (و نه توصیف یک زبان بهخصوص) و مقایسه نظاممند آنها شکل گرفت، نحو هیچ وقت در مرکز توجهات نبود. بزرگترین زبانشناسان دوران مدرن پیش از چامسکی (مانند نودستوریان و سوسور Saussure و سپیر Sapir و بلومفیلد Bloomfield) همه (چه آنها که تاریخ زبانها برایشان اولویت داشت چه آنها که به زبان در لحظه مینگریستند) بر روی آواهای زبان و حد اکثر صَرف (یعنی مطالعه اَشکال مختلف یک فعل یا اسم و تعاملات تکواژها در سطح کلمه) متمرکز بودند و کاری به جمله که واحد مورد علاقه در نحو است نداشتند.
چامسکی به هیچ وجه اولین زبانشناس مدرنی نبود که درباره نحو مطالعه کرد (به عنوان بدیهیترین مثال، استاد چامسکی یعنی Zellig Harris هم یک زبانشناس بزرگ متمرکز بر نحو بود). اما چامسکی قطعا کسی بود که نحو را از حاشیه زبانشناسی به متن آورد و حتی برای چند دهه آن را در مرکز متن قرار داد. چامسکی راهکارهایی نظاممند برای مدل کردن و مطالعه نحو ارائه داد و زبانشناسان جوان را به سمت نحو فرا خواند. در این زمینه هم تاثیر چامسکی مستقل از ارزش نظری کارهایش غیرقابل انکار است. حتی زبانشناسان نحوی امروزی که دشمن چامسکی هستند هم نمیتوانند انکار کنند که حرکت متمرکز در زبانشناسی به سمت مطالعه نحو عمدتا متاثر از انقلاب چامسکیایی بود.
اما چرا نحو این قدر برای زبانشناسان جوان جذاب شد؟ دلیل اول قطعا شخص چامسکی بود. طبیعی است که در پارادیم علمی جدید که متاثر از چامسکی بود، نحو که حوزه کار اصلی چامسکی بود اهمیت ویژه بیابد. دلیل دوم، پیچیدگی نحو بود. کار علمی در نحو چامسکیایی بیشتر به منطق و ریاضی شبیه است تا هر علم دیگری، و چالش ذهنی و نظریای که میطلبد برای خیلیها جذاب بوده است. هنوز هم پس از شصت سال به راحتی میشود متخصصان نحو در سنت چامسکیایی را دید که مفتخرند به این که موضوع کارشان از موضوع کار اهالی گرایشهای دیگر زبانشناسی پیچیدهتر است. دلیل سوم جذابیت نحو، نزدیکی آن به معنا بود. هزاران سال است که انسان دوست دارد سازوکار دقیق رسیدن از صورت کلامی یک جمله به معنای آن را کشف کند. نحو در مقایسه با صَرف و واجشناسی به مراتب به معنا نزدیکتر است، و انقلاب چامسکیایی وعده آن را میداد که دیو معنا سرانجام به بند کشیده خواهد شد. جذابیتهای نظری چنین چشماندازی از حد بیرون است. پیشبینیهای خوشبینانه در آن دوران (دهه پنجاه و شصت میلادی) حاکی از این بود که با مدل کردن دقیق نحو و سپس مدل کردن رابطه نحو با معنا، خواهیم توانست کامپیوترهایی بسازیم که بیخطا از زبانی به زبانی ترجمه کنند، یا شاید حتی به هوش مصنوعی دست پیدا کنیم. البته که نحو امروز متواضعتر شده، و همه پذیرفتهاند که نحو نظری به این راحتیها ما را به هوش مصنوعی رهنمون نمیشود. در عین حال، گرایش معناشناسی (semantics) در زبانشناسی جدید عمدتا بر شانه نحو چامسکیایی ایستاده است، و همچنان تلاشها برای ارائه راهکاری برای رسیدن نظاممند از صورت نحوی به صورت انتزاعی منطقی ادامه دارد.
۵- نحو زایشی
تا اینجای کار هرچه که گفتم مربوط به ادعاهای کلان و رویکردهای کلی چامسکی در زبانشناسی بود، نه کشفهای بهخصوص او درباره زبانها. اما چامسکی در مطالعه خود زبانها هم دستاوردهای مهمی داشته، که قطعا جدیترینشان (مستقل از این که بپذیریمش یا نه) نحو زایشی (generative syntax) است. آنچه نقش بزرگی در پذیرفته شدن تمام ادعاهای کلان چامسکی داشت، جذابیت نحو زایشی او بود. اما نحو زایشی چیست؟ نحو زایشی مدلی از نحو زبان است. تعداد جملات صحیح (از لحاظ دستوری) در یک زبان بینهایت است. چامسکی میگوید میتوانیم با تعداد متناهیای قاعده دقیق، تمام این جملات بینهایت را با الگوریتمی ساده تولید کنیم. مثلا قاعدهای در فارسی ممکن است بگوید افزودن دو گروه اسمی به هم با کسره اضافه، یک گروه اسمی جدید تولید میکند، یعنی مثلا اگر «دوست» یک گروه اسمی مجاز است و «پدر» هم یک گروه اسمی مجاز است، ترکیبهایی مثل «دوست پدر» و «پدر دوست» هم گروههای اسمی مجازند، و در گام بعدی ترکیبهای طولانیتر مثل «پدر پدر دوست» هم گروههای اسمی مجازند. به این ترتیب جملههای طولانیای مثل «پدر پدر پدر دوست پدر دوست پدر پدر علی آمد» با قواعد کوتاه و محدود قابل تولیدند. از آنجا که این قواعد موجز همه جملات یک زبان را تولید (generate) میکنند، به این نگاه به نحو «زایشی» یا generative میگویند.
لازم است تاکید بسیار کنم که علت مقبولیت و اثرگذاری کار چامسکی در جزئیات پیادهسازی این ایده بود، نه در صِرف ارائه ایده خام. این گرایش نادرست همیشه در بین غیرمتخصصان در هر حوزهای وجود دارد که گمان میکنند ارزش کار یک دانشمند بزرگ در معرفی یک ایده یا پدیده بوده. ارزش کار نیوتن در کشف جاذبه عمومی متقابل بین هر دو شیء و ارائه فرمولهای دقیق مربوط به حرکت و شتاب و نیرو بود، نه کشف این که سیب به سمت زمین حرکت میکند! به همین ترتیب، اهمیت اصلی کار چامسکی (مستقل از میزان درستی آن) در سازوکارهای خاصی بود که درباره نحو زبان انگلیسی (به عنوان یک نمونه) معرفی کرد و در گستره و پیچیدگی پدیدههای نحویای که به کمک نحو زایشی پوشش داد. وگرنه، گفتن این که نحو زبان از قواعد متناهی جملات نامتناهی میسازد و دستوپا کردن یک مدل فرمال ساده که تعداد کمی از جملات ساده را پوشش بدهد، کاری نبود که به ذهن کس دیگری نرسد.
در پایان، لازم است این را هم اضافه کنم که کارهای جزئی چامسکی در زبانشناسی به هیچ وجه منحصر به ارائه نحو زایشی نیست. چامسکی در طول شصت سال بعد از ارائه نحو زایشی، جزئیات زیادی به آن اضافه کرد و در موارد زیادی نظراتش را پس گرفت یا تغییر داد، و برخی از این «جزئیات» در واقع بسیار بزرگ و اساسی بودند. همچنین، چامسکی در دهه شصت اثر مهمی به همراهی موریس هله در حوزه واجشناسی منتشر کرد (The sound pattern of English). چامسکی در اصل واجشناس نیست، ولی همان طور که نحو چامسکیایی مهمترین شاخه نحو در زبانشناسی مدرن (دستکم در آمریکا) است، واجشناسی پیروان چامسکی (که البته دیگر در دهههای اخیر به معنای دقیق کلمه زایشی نیست) هنوز مهمترین شاخه واجشناسی در زبانشناسی مدرن است. البته روندها تغییر کردهاند، درباره این که این مسیرها در دهههای آینده و به خصوص پس از مرگ چامسکی تا چه حد و به چه شکل ادامه مییابند اختلاف نظر وجود دارد. این قدر میتوان گفت که سایه چامسکی کمرنگتر شده و فضای جهان زبانشناسی امروز به هیچ وجه به اندازه سی سال پیش در قبضه کسانی نیست که نگاه چامسکیایی را با قطعیت درستترین نگاه میدانستند.