«توانستن» به معنای «ممکن بودن»

غلط ننویسیم - ابوالحسن نجفی

کتابی که در دست نشر دارم به دست ویراستار دانا و تیزبینی افتاد که اصلاحات مفید بسیاری در آن صورت داد. بر خلاف آن‌چه در فضای ویرایش ایران رایج است، بسیاری از تغییرات یا واقعاً به شفافیت معنایی کمک می‌کردند یا به سازگاری رسم‌الخطی. کار ویراستاران معمولاً مملو است از تحمیل سلیقه‌های زبانی و تضییق ظرفیت‌های زبان فارسی از طریق منع ساختارها و کلمات تازه‌وارد. خوشبختانه ویرایشی که نصیب کار من شد چنین نبود، هرچند اعتراف می‌کنم که اگر چیزها به سلیقه من بود، در همین مورد هم از ویراستار صرفاً زحمت ویرایش‌های معنایی و ویرایش‌های بدیهی املایی و جمله‌سازی را می‌خواستم، نه زیباسازی و استانداردسازی و دستکاری علایم سجاوندی (که گمان می‌کنم وقتی در تعداد بالا صورت می‌گیرند عملاً خطر ایجاد مشکل در آنها بیشتر از احتمال رفع مشکل است).

بگذریم. هرچند ویراستار کتاب را تحسین کردم، در میانهٔ ویرایش‌ها، دو سه مورد بودند که به چشمم عجیب بودند. همان طور که انتظار می‌رود همه در «غلط ننویسیم» مرحوم ابوالحسن نجفی قابل ردیابی بودند (نمی‌دانم این موارد ابتکارات ایشان بودند یا تکرار سخن پیشینیان). در این‌جا فقط دربارهٔ یکی از آنها سخن می‌گویم: استفاده از «توانستن» به جای «ممکن بودن».

ابوالحسن نجفی در «غلط ننویسیم» در مدخل «توانستن» می‌گوید این فعل در فارسی دو معنای رایج دارد:

۱- قادر بودن: «فقط او می‌تواند این وزنه را بلند کند.»

۲- اجازه داشتن: «همه می‌توانند از این نمایشگاه دیدن کنند

در ادامه می‌گوید که معنای رایج سومی هم در سال‌های اخیر اضافه شده است و آن معنای «احتمال داشتن» و «ممکن بودن» است. او مثال‌هایی از جمله سه مثال زیر را عرضه می‌کند:

این آشوب می‌تواند باز هم مدت‌ها طول بکشد.

خوردن این غذا می‌تواند به معده آسیب برساند.

کسانی که در معرض گرمای شدید و طولانی قرار گیرند می‌توانند دچار ناراحتی‌های متعدد بشوند.

نجفی دربارهٔ این کاربرد سوم چند ادعای مهم مطرح می‌کند. به نظر او این کاربرد در فارسی سابقه نداشته است، بر اثر گرته‌برداری از فرانسه و انگلیسی وارد فارسی شده است، غلط است، و با روح زبان فارسی مغایرت دارد.

مشاهدهٔ ابوالحسن نجفی برای من جالب توجه بود. من به این نکته دقت نکرده بودم که این نوع کاربرد کلمهٔ «توانستن» در گذشته این قدر رایج نبوده است. احتمالاً حق با اوست که این کاربرد تحت تأثیر زبان‌های اروپایی این قدر رواج یافته است. در عربی هم چنین کاربردی از فعل استطاع/یستطیع برای من یادآور متون مدرن است. طبعاً ادعای او دربارهٔ «غلط» بودن این ترکیب تازه‌وارد برای من قابل قبول نیست. به طور کلی ایشان در به‌کارگیری کلمهٔ «غلط» جرأت عجیبی دارد. ادعایش دربارهٔ روح زبان فارسی هم نه معنای روشنی دارد نه آن‌قدر که معنا دارد به نظر من قابل دفاع است. شخصاً با گرته‌برداری هم مشکلی ندارم و آن را یکی از بی‌آسیب‌ترین روش‌های زبان‌ها برای دستیابی به ابزارهای بیان تازه می‌دانم. اما آن‌چه موضوع اصلی توجه من بود ادعای دیگر او بود. آیا واقعاً این کاربرد در فارسی سابقه نداشته است؟ شمّ من این بود که این کاربرد همواره وجود داشته و در قرون اخیر صرفاً رایج‌تر شده. در نتیجه مشغول جستجو شدم. در یک جستجوی سادهٔ اولیه به موارد زیر برخوردم (گمان می‌کنم در این زمانه برای چنین جملاتی دیگر نیازی به نشانی دقیق دادن نیست چرا که همهٔ این موارد در گوگل به راحتی قابل یافتنند).

اگر به‌هدیه استعطاف کنی، تواند بود که مهربان گردد. (مرزبان‌نامه)

سود مر آن را تواند بودن و مر آن را شاید بودن که او را زیان تواند بودن. (ناصرخسرو)

از آفتاب هیچ شعاعی نصیب او نتواند بودن. (عین القضات)

می اندیشیدند کی این چه حالت تواند بودن. (اسرار التوحید)

همه گویند که آیا که تواند بودن / که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند (عراقی)

این شادی از سه وجه تواند بود. (غزّالی)

یکی آن که بدعتی باطل اعتقاد کند و عمر بر آن بگذارد و گمان نبرد که آن خود خطا تواند بود. (غزّالی)

دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم/عمارتی که تواند شدن خراب ندارم (قصاب کاشانی)

قوّت سرما اندر وى بيشتر تواند شدن. (ابن سینا – دانشنامهٔ علایی)

فکر می‌کنم روشن است که در این مثال‌ها فعل توانستن به معنای ممکن بودن به کار رفته است و نیازی به توضیح و تفصیل نیست. در عین حال، قابل توجه است که اکثر مثال‌ها با فعل بودن هستند و یکی دو مورد هم با فعل شدن. من با فعل‌های دیگر هم جستجو کردم و به نتایج زیادی نرسیدم. علاوه بر این، ساختار نحوی این جمله‌ها تفاوتی با کاربرد امروزی فعل توانستن دارد. در این مثال‌ها فعل دوم به جای آن که صرف شود به شکل مصدری آمده است (یا به شکل «تواند بود که» بدون فاعل). مثلاً در آخرین مثال ابن سینا به جای آن که بگوید «می‌تواند بیشتر شود» می‌گوید «تواند شدن».

باید توجه داشت که در حالت کلی در فارسی قدیم فعل پس از «توانستن» به شکل صرف‌شده هم می‌آمده. مثلاً سعدی می‌گوید «توانم من ای نامور شهریار / که اسبی برون آورم از هزار» و می‌گوید «مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی». این کاربرد نارایج هم نبوده. اما من نتوانستم مثال‌های زیادی از «توانستن» در متون قرون ماضی بیابم که به معنای «ممکن بودن» باشند و فاعلی داشته باشند و فعل بعدی‌شان صرف شده باشد. شمّ زبانی خودم از زبان آن دوره هم این است که چنین چیزی نباید در آن قرون رایج بوده باشد. در عین حال، باز گمان می‌کنم باید بشود مثال‌هایی هرچند معدود یافت. این‌ها نزدیک‌ترین نمونه‌هایی بودند که در جستجوی مختصر خود یافتم. برخی همانند که می‌خواهیم و برخی صرفاً شباهت‌هایی دارند. (برای یافتن برخی از شاهدها از پیکرهٔ آنلاین بی‌نظیر فرهنگستان استفاده کردم.)

 

گوش تواند که همه عمر وی / نشنود آواز دف و چنگ و نی (سعدی)

آتش او چو شعله زد از من / سخن پیر شد مرا روشن / که تواند که حالت دگری / کند اندر کس دگر اثری (جامی)

که تواند که بود از تو مسلمان‌تر؟ (ناصر خسرو)

آنکه نزدیکتر از جان عزیزست به من / کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو (بابا فغانی)

در عید سرور خلق از دولت تو / گر عید تواند که مجسم گردد (وحشی بافقی)

تجلی: مقام صنایع الهی را گویند که پیش نظر سالک باشد؛ و آن تجلّی می‌تواند که عالم کبری باشد که محبوب است، و می‌تواند که عالم صغری باشد که این عالم محسوس است. (رشف الالحاظ قرن ۸ ص ۶۵)

چندان‌که علم فطری بیش‌تر و به‌قوّت‌تر، علم مکتسبی زیادت‌تر حاصل می‌تواند شد. (رشیدالدین فضل‌الله. بیان الحقایق. قرن ۸. ص۱۰۵)

کسی‌که لایق امانت نگاه داشتن باشد،… هم او محلّ اعتماد تواند بود. (رشیدالدین فضل الله، لطائف الحقایق ج ۱ ص ۱۶۷)

این سه مفصل به انواع می‌تواند بود و به تمامی اقسام آن مشغول شدن سبب تطویل کتاب شود. (عبدالقادر مراغی. جامع الالحان. قرن ۹. ص ۲۳۶)

شیر را بر وی افشانند… و اگر میسّر نشود و ضرورت باشد سفیدة تخم‌مرغ هم می‌تواند بود. (ارشاد الزراعة قرن ۱۰)

اکثر نسخه‌های آن الی‌ماشاءالله‌تعالی از پیرایة صحت عاری مانده و به‌همه‌حال اهلِ‌کمال را موجب افاده و استفاده می‌تواند شد. توضیح الملل. (قرن ۱۱. ج ۱ ص ۴.)

خواهش آموختن ساز حرم راجه را بی غرض نیست، موجب بدنامی می‌تواند شد. (دریای اسمار. قرن ۱۱. ص ۴۴۳.)

هر یک از این سه امر باعث سرعت براز می‌تواند شد. خلاصة الحکمة العقیلی. (قرن ۱۲. ج ۱ ص ۷۷۱.)

می‌تواند از دروغی عالمی ویران شود. تأثیر تبریزی. قرن ۱۲. ص ۵۹۶

ادله اجمالیه یا برهانیه … اگر چه می تواند که از بعضی مراتب جزم حاصل شود اما… (ملا احمد نراقی)

دو نکته دربارهٔ این مثال‌ها مهم است. اول این که برخی از این مثال‌ها مشکوکند و دوم این که بسیاری از این مثال‌ها متأخرترند (قرن ۸ و پس از آن). مشکوک بودن مثال‌ها ما را به این حقیقت رهنمون می‌شود که مرز بین «قادر بودن» و «امکان داشتن» آن‌قدرها هم روشن نیست. این به نظر من در بحث اهمیت دارد چرا که نزدیک بودن این دو معنا به ما یادآوری می‌کند که شیفت معنایی فعل «توانستن» فرآیندی قابل انتظار و طبیعی است و حتی در غیاب نفوذ زبان‌های خارجی هم می‌تواند رخ دهد. این که بیشتر مثال‌های بالا مربوط به قرون جدیدترند هم (اگر ناشی از خطایی سیستماتیک در جستجوی سردستی من نبوده باشد) می‌تواند حاکی از این باشد که این توسیع معنایی در طول قرون در فارسی در جریان بوده. همهٔ این مثال‌ها، حتی متن ملا احمد نراقی، پیش از آغاز نفوذ فرانسه و انگلیسی نوشته شده‌اند. در نتیجه اگر این مثال‌ها را جدی بگیریم می‌توانیم بگوییم این توسیع معنایی مستقلاً در فارسی در جریان بوده است (هرچند حتی در این سناریو هم احتمالاً زبان‌های اروپایی بعدها تسریعش کرده‌اند). همچنین جالب توجه است که استفاده‌هایی از «توانستن» که به کاربرد مورد بحث در فارسی امروز شبیه‌ترند از حدود قرن ۱۲ بیشتر می‌شوند. قرن ۱۲ قبل از آغاز نفوذ انگلیسی و فرانسه در ایران است (پایان قرن ۱۲ تقریباً آغاز حکومت قاجار است). اگر مصر باشیم ماجرا را به انگلیسی ارتباط دهیم، سناریوی معقول برای ارتباط دادن ماجرا به انگلیسی این است که معتقد باشیم تغییرات از مجرای فارسی هند صورت گرفته‌اند و فرض کنیم که فارسی هند در آن دوره متأثر از انگلیسی بوده است. اما به هر حال مسیر پیشرفت این کاربرد «توانستن» هرچه بوده باشد، این قدر می‌شود فهمید که «توانستن» به معنای «ممکن بودن» دست‌کم در برخی اشکالش سابقه‌ای طولانی در فارسی دارد. بعضی از شاهدها (مثل نمونه‌های «تواند بودن» که در مجموعهٔ نخست مثال‌ها دیدیم) رایج‌تر و قدیم‌ترند و برخی دیگر نادرتر و متأخرترند.

کتاب‌های اخیرتر (که معمولاً هم ادبی نیستند و محتوای علمی یا فلسفی دارند) از این جهت مهمند که غالباً توسط ادبای امروزی ما خوانده نمی‌شوند. ادیب ایرانی چه شفیعی کدکنی باشد چه ابوالحسن نجفی اولاً بیشتر به ادبیات علاقه‌مند است تا علم و فلسفه و ثانیاً بیشتر به قرون اولیهٔ نظم و نثر فارسی توجه دارد تا دوران پس از مغول. نتیجه این می‌شود که روندهای زبانی‌ای که باید در آثار امثال خواجه رشیدالدین فضل‌الله و ملا احمد نراقی جستجو شوند به راحتی می‌توانند از چشم ادبا پنهان بمانند. به طور کلی اگر فارسی قدیم را صرفاً از روی متون قبل از قرن ۹ بشناسیم و با فارسی امروز مقایسه کنیم و قرون بین این دو دوره را فراموش کنیم، این خطر وجود دارد که هرچه که جدید است را حاصل بدعت‌های لحظه‌ای یا تأثیرات غربیان بدانیم.

آیا با مجموعهٔ آن‌چه در بالا دیدیم باید بگوییم مرحوم ابوالحسن نجفی اشتباه کرده است؟ به گمان من دست‌کم تا حدی بله. در سهل‌گیرانه‌ترین روایت ممکن، می‌توانیم بگوییم روایت ایشان نادقیق بوده. البته که در نبود اینترنت و جستجوی آسان و پیکره‌های بزرگ از ایشان انتظار نمی‌رفته این موارد را شناسایی کنند. خطایی اگر به کار ایشان هست (که به نظر من هست) این است که کاربرد رایج اهل زبان را «غلط» دانسته‌اند و با این توصیه و کثیری از توصیه‌های مشابه هم دست‌اندازهای نشر فارسی را بیشتر کرده‌اند و هم ظرفیت‌های زبان را محدود. زبان در مسیر تغییراتش برخی ترکیب‌ها را از دست می‌دهد و ترکیب‌هایی تازه نیز به دست می‌آورد. فرآیند اول که قابل جلوگیری نیست. اگر فرآیند دوم را هم با چنین تجویزهایی مختل کنیم صرفاً موجب می‌شویم ظرفیت‌های موجود برای فارسی نوشتن روز به روز محدودتر شوند.

علم به مثابهٔ بصیرت

مسعود فرزادنزدیک به هزار سال است که دانشمندان در خاور میانه به بررسی وزن شعر در عربی (و از جایی به بعد فارسی) پرداخته‌اند. بسیاری از بزرگان این منطقه در باب وزن رساله نوشته‌اند و ده‌ها نسخهٔ خطی از قرون مختلف از کتاب‌های مربوط به عروض وجود دارد که هنوز چاپ نشده‌اند. با این حال، پس از قرن‌ها سکون، تنها در صد سال اخیر است که شاهد تحولات مثبت و پیشرفت‌های معنادار در پژوهش‌های مربوط به وزن هستیم. بصیرت‌های تازه‌ای که امثال خانلری، نجفی، و فرزاد در این صد سال به دست آوردند قابل مقایسه با کل پیشرفت ایرانیان در عروض در چند قرن پس از شمس قیس و خواجه نصیر نیست. علت این موضوع به نظر من آن قدر که ممکن است در بادی امر گمان کنیم واضح نیست.

البته که سرعت یافتن پیشرفت علم در صد سال اخیر به طور کلی قابل انتظار است. معمولاً از پیشرفت‌های مشابه در علوم تجربی متعجب نمی‌شویم. در یک دو قرن اخیر پیشرفت‌های علمی غرب به منطقهٔ ما معرفی شدند و در نتیجه نه تنها فهم ما از کشفیات غربیان نگاه ما به جهان را غنی‌تر کرد (از شناخت سلول و الکتریسیته گرفته تا آشنایی با فلسفهٔ کانت و دکارت و غیره)، بلکه علم تازه‌وارد غربی تبدیل به مبنایی شد برای کشفیات بعدی خودمان. مثلاً بخش بزرگی از فهم پیشرفتهٔ امروزی ما از ساختار و تاریخ زبان‌های ایران مدیون پژوهش‌های ایرانیان معاصر است، اما این پژوهش‌ها بر پایهٔ همان دانش غربی رخ داده است. اگر زبان‌شناسی تاریخی مدرن از غرب به ایران وارد نشده بود، آثار استاد علی‌اشرف صادقی هم به وجود نمی‌آمدند.

آن‌چه دربارهٔ عروض موضوع را قدری متفاوت می‌کند این است که عروض مدرن فارسی (و عربی) تکیهٔ مستقیمی به دستاوردهای علمی جدید غرب ندارد. در سراسر آثار عروضی خانلری و فرزاد و نجفی شاهد اتکا بر مفهومی نیستیم که محتاج آشنایی با زبان‌شناسی مدرن غربی بوده باشد. نه جستجو برای الگوهای منظم در اوزان امر تازه‌ای است، نه تفکیک محتوای زبانی از الگوی وزنی، و نه تلاش برای تقسیم هر وزن به قطعات (ارکان) کوچک‌تر. حتی تمرکز بر هجاها به جای سبب و وتد نیز کشفی نیست که از غرب به شرق آورده شده باشد. نگاه هجامحور به وزن دست‌کم از زمان ابوریحان بیرونی و گزارشش از اوزان هندی برای مردم خاور میانه شناخته شده بود. اگر به آن وقعی ننهاده بودند، صرفاً به این خاطر بود که در آن سودی ندیده بودند، کما این که حتی امروز هم عروضیانی از نسل‌های قبل مانند محمد فشارکی و سامان سپنتا تحلیل مبتنی بر سبب و وتد را بر تحلیل هجامحور ترجیح می‌دهند. از آن عجیب‌تر، حتی مفهوم مورا که در بادی امر یک دستاورد بسیار ویژهٔ زبان‌شناسی مدرن به نظر می‌رسد به یک معنا در مطالعات عروضی منطقهٔ ما بی‌سابقه نبوده است. نمایش هجاهای کوتاه و بلند از طریق علامت‌های / و /ه (که در کتب عروض منطقه سابقهٔ طولانی دارد) عملاً نمایشی مورا-محور است.

خلاصه آن که علی‌رغم تأکید فرزاد و خانلری و نجفی بر این که مواجهه‌شان با عروض مواجهه‌ای «علمی» است، دست‌کم در بادی امر نه در مفاهیم و نه در روش نمی‌توان عنصری را یافت که آثار ایشان را «علمی‌تر» کند یا حتی اتکایی خاص بر زبان‌شناسی مدرن غربی داشته باشد. حقیقت آن است که آثار این سه نفر حتی از ارجاعات جدی به آثار زبان‌شناسان معاصر غربی نیز خالی است. طرفه آن که در چند دههٔ اخیر که برخی عروضیان ایرانی به سراغ اتکای جدی و مستقیم بر آثار زبان‌شناسی مدرن رفته‌اند اتفاقاً حاصل پیشرفتی در پژوهش عروض نبودیم. تلاش برای نگاه به وزن فارسی از دریچهٔ وزن انگلیسی، تمرکز بر تکیه، یا اتکا بر واج‌شناسی نوایی هیچ‌یک کمکی به فهم ما از عروض فارسی نکرده‌اند. شاهد این عدم پیشرفت این است که این مسیرها هرگز توسط پژوهشگران بعدی دنبال نشده‌اند و هریک به شکل جزیره‌ای منفصل باقی مانده‌اند. حتی واج‌شناسان تراز اول آمریکایی مانند بروس هیز و پال کیپارسکی که به وزن فارسی پرداخته‌اند نیز نتوانسته‌اند از زبان‌شناسی جدید برای تحلیل اوزان کمک مؤثری بگیرند.

با این حساب، سؤال ابتدای متن را یک بار دیگر می‌پرسم. چه چیز باعث شده است خانلری و نجفی و فرزاد به بصیرت‌های تازه در باب وزن فارسی دست پیدا کنند؟ گمان من این است که بخش بزرگی از پاسخ در نوع نگاه نهفته است نه در دانش صریح. هرچند عناصر صریح دانش زبان‌شناسی مدرن در آثار این افراد عمدتاً غایبند، اما گمان می‌کنم نوع نگاه مدرن در رویکرد این افراد تا حدی به چشم می‌خورد؛ نوع نگاهی که انحصاری به زبان‌شناسی ندارد و می‌تواند از طریق مواجهه با هر علم مدرنی در فرد ایجاد شود. معتقدم همین نگاه علمی مدرن است که باعث می‌شود کتاب اخیر علی‌اکبر مصورفر (که صرفاً سابقهٔ مهندسی دارد) دربارهٔ وزن شعر عامیانه بسیار تیزبینانه‌تر از آثار اکثر زبان‌شناسان و ادیبان دهه‌های اخیر در این زمینه باشد، و توشهٔ اصلی خانلری و نجفی و فرزاد (و البته الول‌ساتن، که او نیز دانش زبان‌شناسی نداشت) نیز همین بوده است.

اما مقصود از نگاه علمی مدرن چیست؟ قطعاً منظور مجموعه‌ای از دانسته‌های صریح نیست. به عبارت دیگر، صحبت از نوعی سواد نیست، بلکه صحبت از نوعی بصیرت است. بیان اجزای این نگاه علمی مدرن ساده نیست، اما شاید قدری تلاش بد نباشد. به عنوان مثال، فکر می‌کنم قدری شکاکیت نسبت به نظریه‌های چندصدساله و وحی مُنزل نپنداشتنشان از خروجی‌های طبیعی این نگاه است. همچنین است آمادگی ذهنی برای این که وزن فارسی مستقل از وزن عربی بررسی شود. اما گمان می‌کنم این نگاه مؤلفه‌های مهم‌تر و اساسی‌تری نیز دارد. مثلاً انتظاراتمان از یک مدل علمی، تقلی‌مان از «دانستن»، و فهممان از «شواهد». کسی که در فضای علمی مدرن تنفس می‌کند ناخودآگاه به سمت این باور حرکت می‌کند که دانستن نام «هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف» برای یک وزن مصداق سواد نیست، و نام نهادن بر وزن‌ها به خودی خود پیشرفت علمی نیست. همچنین، این نگاه جدید باعث می‌شود قدری بیشتر به این فکر کنیم که اوزان ریشهٔ تاریخی و قراردادی دارند یا ذاتی و روانی، و پاسخمان به این سؤالات را در تحلیلمان از اوزان دخالت دهیم، نه این که مانند شمس قیس رازی کار را به «عالِم السرّ و الخفیّات» حواله کنیم. مهم‌تر از این‌ها، مشاهدهٔ کارکرد سایر علوم مدرن باعث می‌شود انتظاراتمان از نظریهٔ علمی افزایش پیدا کند. اگر شیوهٔ سنتی رکن‌بندی اوزان عملاً مبنای کارش را تکرار قرار می‌دهد اما در درصد بزرگی از اوزان از پس بازتاب دادن الگوهای تکرار موجود در اوزان بر نمی‌آید (مثلا به جای «مستفعلن مفاعلُ مستفعلن مفا» مجبور است به سراغ «مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن» برود)، این امر خودبه‌خود کسی را که به موفقیت‌های علم جدید و طبقه‌بندی‌های کم‌استثنا و منظمش خو گرفته است به چنین نظریه‌ای بدبین می‌کند. به گمان من، این راضی نشدن به نظریه‌های موجود و در پی نظم‌های بیشتر و استثناهای کمتر رفتن، که حاصل بالا رفتن استانداردهای کلی علمی زمانه است نه دانش مستقیم زبان‌شناسی این افراد، عامل اصلی موفقیت‌های نجفی و خانلری و فرزاد بوده است.

 

قرائت ریتمیک و قرائت عادی اشعار عروضی

شعر موزون را می‌توان طوری خواند که ریتم وزن در آن به خوبی حس شود و شنونده بتواند با آن ضرب بگیرد. اما قرائت رایج شعر عروضی چنین نیست. ما معمولاً وقتی قرار است اشعار موزون را بلند بخوانیم آن را طوری می‌خوانیم که ضرب گرفتن با آن دشوار است. قرائت رایج چه در میان ادبا، چه در برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی و چه حتی در میان دانش‌آموزان مدارس چنین است.

تفاوت میان قرائت ریتمیک با قرائت عادی چیست؟ زمانی که نظریهٔ عروضی خود را در دانشگاه تهران ارائه دادم یکی از سؤالاتی که از حضار شنیدم مربوط به قرائت ریتمیک اشعار عروضی بود. چارچوبی که من برای تحلیل اوزان عروضی ارائه می‌دهم بر الگوهای ضرب‌گیری اوزان اتکای ویژه دارد. سوال‌کننده در آن جلسه ظن آن را داشت که آن‌چه الگوی ضرب‌گیری را موجب می‌شود شیوه ادا کردن ماست نه خود وزن اشعار. به طور دقیق‌تر او می‌اندیشید که شاید ما با نوعی تاکید و تکیه بر روی بعضی هجاها شنونده را به زدن ضرب بر آن هجاها ترغیب می‌کنیم وگرنه خود آن هجاها جایگاه ویژه‌ای در وزن ندارند.

نگرانی این سوال‌کننده به‌جا نبود چرا که پژوهشگران متعددی (دهلوی، آذرسینا، شفیعی زرگر و رحمانی، میرزایی و دیگران. برای ردگیری ارجاع‌های کامل بنگرید به پست قبلی) نشان داده‌اند که هر وزن عروضی الگوهای ضرب‌گیری مخصوص خود را دارد. اما این سوال همچنان باقی می‌ماند که قرائت عادی و قرائت ریتمیک در سطح آکوستیک چه تفاوتی دارند. در ویدئوی کوتاهی که اخیرا ضبط کرده‌ام و در این‌جا قرار می‌دهم به شکل سردستی و خلاصه با کمک نرم‌افزار پرات (Praat) نشان داده‌ام که آن‌چه قرائت غیرریتمیک رایج را تبدیل به قرائت ریتمیک می‌کند دقیقا تلفظ طول هجاها (کمیت آنها)ست. در تلفظ ریتمیک ما هجاهای بلند را واقعا دوبرابر هجاهای کوتاه تلفظ می‌کنیم. اما در تلفظ عادی طول هجاهای بلند و کوتاه (یک‌مورایی و دومورایی) را به همان نسبت ایده‌آل که در ذهن درک می‌شود تلفظ نمی‌کنیم. علت آن که قرائت عادی اشعار ریتمیک شنیده نمی‌شود هم بیش از هر چیز همین است. هنگام شنیدن قرائت عادی اشعار آن‌چه باعث می‌شود علی‌رغم برقرار نبودن نسبت طول هجاها همچنان وزن شعر را حس کنیم ایده‌آل‌سازی ناخودآگاه ذهن ما از طول هجاهاست. کسانی که گوش عروضی ندارند دقیقا از همین ایده‌آل‌سازی ناخودآگاه ناتوانند. مشابه این پدیده در زبان‌های دیگر و سنت‌های وزنی دیگر نیز مشاهده می‌شود. در کتاب فارسی‌ای که در دست تالیف دارم در این باره مفصل‌تر توضیح داده‌ام. فعلا به در اختیار گذاشتن پیوندی به یک ویدئوی کوتاه بسنده می‌کنم.