ظهور و افول شعر عروضی ترکی

ترکی صاحب یکی از بزرگ‌ترین گنجینه‌های میراث شعر موزون «کمّی» در جهان است. وزن «کمّی» نوعی از وزن است که بر مبنای طول هجاها ساخته شود. سنت‌های شعری اصلی منطقه ما یعنی عربی، فارسی، اردو، و  زبان‌های مختلف خانواده‌های کردی و ترکی همگی وزن «کمّی» دارند. خارج از منطقه ما، مهم‌ترین سنت‌های وزنی کمّی عبارتند از سنت‌های شعری یونانی باستان، لاتین، سانسکریت، و ژاپنی. در سنت ادبی فارسی گاهی به وزن کمّی «وزن عروضی» هم می‌گویند هرچند کاربرد این اصطلاح معمولاً با گنگی‌ها و کژتابی‌هایی نیز همراه است.

زبان‌های ترکی مختلفی از ازبکی گرفته تا ترکی آذربایجانی دارای سنت شعری با وزن کمّی هستند. از آن‌جا که در قرون گذشته شکاف بین این زبان‌ها تنگ‌تر و مرزهای میانشان گنگ‌تر بوده، رایج است که به جای این که سنت‌های شعری آنها را در قالب سنت‌هایی مجزا بررسی کنیم به کلشان به چشم توده‌ای از جریان‌های شعری به‌هم‌پیوسته بنگریم. در ادامه این متن ویژگی‌های مهم این سنت شعری را معرفی می‌کنم و سپس به بحث اصلی یعنی افول این سنت در دوران معاصر در ترکیه و بررسی دلایل احتمالی زبانی و اجتماعی آن می‌پردازم.

پیروی از سنت فارسی به جای عربی

سنت شعر عروضی ترکی (درست مثل اردو و کردی) برآمده از شعر عروضی فارسی است. نه تنها نظام وزن و قافیه در این سنت‌ها پیرو نظام فارسی است بلکه حتی مضامین و کلمات و تصویرسازی‌ها نیز متأثر از شعر فارسی هستند. شباهت این دو سنت شعری البته بدیهی است و هرکس به هردو نگریسته باشد آن را در یافته است. اما آن‌چه ممکن است فارسی‌زبانان و ترک‌زبانان ایرانی کمتر از آن باخبر باشند این است که چنین اشتراکاتی میان این سنت‌ها و سنت شعری عربی وجود ندارد. همان طور که شعر فارسی از دل شعر عربی بر آمده، شعر عروضی ترکی و اردو و کردی نیز از دل شعر فارسی بر آمده‌اند. اما در این میان تفاوت مهمی نیز وجود دارد، و آن این است که شعر فارسی در صورت و معنا مملو از بدعت‌هایی است که آن را از شعر عربی جدا می‌کند و به آن هویتی متفاوت می‌بخشد حال آن که شعر عروضی ترکی و اردو و کردی چنین جدایی‌ای از شعر فارسی ندارند. طبعاً این‌ها نشانه ضعف و قوتی برای این زبان‌ها یا حتی سنت‌ها نیست، بلکه بازتاب‌دهنده ترجیحات و تعلقات فرهنگی اهل زبان است. ایجاد سنت شعری‌ای که متأثر از یک سنت همسایه نباشد در صورتی که اراده‌اش وجود داشته باشد کار سختی نیست. در این زبان‌ها، بیشتر کسانی که به دنبال مسیرهای منفصل از تأثیرات شعر فارسی بودند معمولاً از سنت شعر عروضی فارسی نیز منفصل شدند و اگر در عالم شاعری ماندند شاعری را به شیوه‌هایی دیگر ادامه دادند. در ترکی و کردی این جریان‌های فرهنگی بومی یا بومی‌گرا به سراغ شعر با وزن هجایی و شعر بی‌وزن رفتند و در شبه‌قاره این جریان‌ها عملاً در تدوام شعر سنتی هندی (به جای اردو) که بیشتر متأثر از سانسکریت است و چارچوب‌های وزنی متفاوتی دارد متبلور شدند. اما به بحث خودمان و شباهت شعر عروضی ترکی و فارسی برگردیم. شباهت‌های شعر ترکی با شعر فارسی و تفاوت‌های این دو با شعر عربی را می‌توان در ابیات ترکی زیر از فضولی (قرن ۱۰ هجری) به خوبی مشاهده کرد. وزن شعر «مستفعلُ مستفعلُ مستفعلُ فع‌لن» است (طبق رکن‌بندی میزان‌محور: «لن مفتعلن مفتعلن مفتعلن مف»).

کؤنلـۆم آچیلیر زلف پريشانینی گؤرگج                /     نطقـۆم توتولور، غنچه خندانینی گؤرگج
(با دیدن زلف پریشانت دلم باز می‌شود. با دیدن غنچه خندانت نطقم بسته می‌شود)

باخدیقجا سنا، قان ساچیلیر ديده‌لريمدن           /     باغریم دلينير، ناوك مژگانینی گؤرگج
(چون به تو می‌نگرم از دیدگانم خون می‌چکد. بادیدن ناوک مژگانت سینه‌ام شکافته می‌شود)

رعنالیق ايله قامت شمشادی قیلان ياد            /     اۏلمازمی خجل، سروِ خرامانینی گؤرگج
(آن که قامت شمشاد را به رعنایی یاد می‌کند آیا با دیدن سرو خرامان تو خجل نمی‌شود؟)

چـۏخ عشقه هوس ائده‌نی گؤردۆم کی هواسین /   ترك ائتدی، سنين عاشقِ نالانینی گؤرگج
(بسیار کسان را دیدم که هوس عشق داشتند و با دیدن عاشق نالان تو منصرف شدند)

کافر کی، دگيل معترفِ نار جهنم                      /   ايمانا گلير، آتشِ هجرانینی گؤرگج
(کافر که معترف آتش جهنم نیست با دیدن آتش هجران تو ایمان می‌آورد)

نازكليك ايله غنچه خندانی ائدن ياد                  /   ائتمزمی حيا لعل درافشانینی گؤرگج
(آن که غنچه خندان را به نازکی یاد می‌کند با دیدن لعل درافشان تو حیا نمی‌کند؟)

سن حالِ دلين سؤيله‌مه‌سن نولا فضولی          /  ائل فهم قیلیر چاك گريبانینی گؤرگج
(اگر حال دلت را بازنگویی چه میشود فضولی؟ مردم بادیدن چاک گریبانت به آن پی می‌برند.)

(متن شعر از دیوان فضولی به تصحیح حسین محمدزاده صدیق ص ۳۰۰)

لفظ و محتوا: گذشته از حضور الفاظ و ترکیب‌های فارسی مانند «زلف پریشان»، «ناوک مژگان»، «سرو خرامان»، «آتش هجران» و «چاک گریبان»، فضای کلی شعر نیز مشابه غزل‌های فارسی است. برای درک اهمیت تاریخی این نکته باید توجه کرد که به طور کلی غزل عاشقانه حضور پررنگی که در شعر فارسی (و سنت‌های متأثر از آن) دارد را در شعر عربی ندارد. تقریباً تمامی بزرگان شعر عربی عمدتاً قصیده‌سرا هستند. ترکیب عشق و عرفان نیز تقریباً مخصوص شعر فارسی و فارسی‌زده است. در شعر عربی تقریبا با استثنای ابن فارض می‌توان گفت که این شیوه شاعری هرگز در قله‌های شعر عربی جایگاهی نداشته است.

وزن و قافیه: ظهور ردیف («گؤرگج») بعد از کلمه قافیه مخصوص فارسی و سنت‌های متأثر از آن است و نه تنها در عربی که در هیچ‌یک از سنت‌های شعری بزرگ جهان از سانسکریت گرفته تا انگلیسی جایگاهی ندارد. وزن این شعر نیز در شعر عربی وجود ندارد. مجموعه اوزان رایج شعر ترکی تقریباً با مجموعه اوزان رایج فارسی تطابق نعل‌به‌نعل دارد.

افول شعر عروضی در ترکیه

فرآیند افول شعر عروضی در ترکیه بخشی از یک جریان اجتماعی بزرگ‌تر بود و تا حد زیادی به جای آن که به شکل طبیعی و تدریجی رخ دهد به شکل خودآگاه و سریع رخ داد. این اتفاق معلول مستقیم برنامه‌های مهندسی زبانی مصطفی کمال نبود، بلکه بیشتر معلول جریان اجتماعی‌ای بود که تصمیمات مصطفی کمال هم خود متأثر از آن بودند. همان طور که در ایران امثال لاهوتی و نیما به این نتیجه رسیده بودند که نظم و زبان کهنه پاسخگوی نیازهای نو نیست و همان طور که در عراق نازک الملائکه و بدر شاکر السیاب به نتایج مشابهی رسیده بودند، نوگرایان عثمانی نیز از مدتی پیش‌تر (قرن نوزده) متأثر از ادبیات اروپایی بودند و به فکر انفکاک از قالب‌های کهن افتاده بودند.

نگاه منفی به شعر سنتی عروضی ترکی (اصطلاحاً «شعر دیوان») در میان ترکان عثمانی شدیدتر از نگاه منفی مشابهی بود که میان نوگرایان ایرانی به شعر سنتی فارسی وجود داشت. این امر چند دلیل داشت. اولاً، شعر عروضی ترکی سابقه‌اش نسبتاً کمتر بود و کارنامه‌اش (در مقایسه) کمتر درخشان بود در نتیجه عبور از شعر سنتی برای جامعه ترک هزینه فرهنگی سبک‌تری داشت. گذشته از آن، عرصه نفوذ شعر عروضی ترکی عملاً محدود به طبقه باسواد بود و در بدنه مردم نفوذ چندانی نداشت. رواج بی‌حساب کلمات و ترکیب‌های فارسی و عربی در این اشعار فهمشان را برای مردم بی‌سواد تقریباً ناممکن می‌کرد. از سوی دیگر نوع دیگری از شعر یعنی شعر با وزن هجایی در فرهنگ بومی مردم ترک حضور داشت و در نتیجه برای نوگرایان ترک ساده بود که شعر عروضی را غیرخودی بدانند و در مقابل شعر با وزن هجایی را اصیل و متعلق به خویش بدانند. بدین ترتیب شعر عروضی ترکی با سه مفهوم گره خورده بود: سنت، اشراف، و غیرترکان. از قضا در آن دوران ایده‌های محبوب سنت‌شکنی، برابری طبقاتی، و ملی‌گرایی بودند (در شعر فارسی عصر مشروطه نیز هر سه عنصر حضور بسیار پررنگی دارند). با توجه به این‌ها، روی گرداندن از شعر عروضی در عثمانی و سپس ترکیه از لحاظ فرهنگی اتفاق عجیبی نبود.

اما شاید بیش از تمام عناصر فرهنگی‌ای که گفتیم آن‌چه در عمل به عنوان دلیل کنار گذاشتن شعر عروضی از سوی نوگرایان ترک مطرح می‌شد دلیلی عملی و فنّی بود: به نظر آنها شعر عروضی مناسب ساختار هجاها در زبان ترکی نبود. قضاوت درباره صحت این ادعا آسان نیست. مشهورترین شاهد به نفع ادعای آنها این است که در ترکی اصیل خبری از تفکیک طول مصوت‌ها نیست. این ایده بسیار رایج است که وجود تفکیک میان مصوت‌های کوتاه و بلند شرط لازم برای رواج شعر با وزن کمّی است (ابوالحسن نجفی در بحث درباره وزن فارسی نیز چنین ادعایی کرده است). البته لزوم وجود چنین تفکیکی در سطح نظری روشن نیست. آن‌چه شعر عروضی به آن نیاز قطعی دارد تفکیکی میان هجاهای کوتاه و بلند است نه مصوت‌های کوتاه و بلند. در مقام نظر، تفکیک طول میان دو هجای bo و bor برای تولید شعر عروضی کافی است حتی اگر همه مصوت‌ها هم‌طول باشند. اما در عمل به نظر می‌رسد که این ادعا تا حد زیادی تأیید می‌شود. متیو گوردون در کتاب Syllable Weight با بررسی ۱۷ زبان دارای وزن کمّی نشان می‌دهد که در ۱۶ مورد از آنها (از جمله فارسی) تفکیک طول مصوت‌ها نیز به چشم می‌خورد. تنها استثنا در این میانه زبان بربر است که در آن تفکیک طول مصوت غایب است اما وزن کمّی رونق دارد. بنا بر این اگر تفکیک طول مصوت واقعاً در ترکی غایب باشد عجیب نیست که کسی وزن کمّی را صورت «طبیعی» شاعری در این زبان نداند.

نکته مهمی که ماجرا را قدری پیچیده‌تر می‌کند این است که خود این ادعا که زبان ترکی ترکیه دارای تفکیک طول مصوت نیست نیز ادعای ساده‌ای نیست. حتی در ترکی امروز ترکیه، در کلمات دخیل فارسی و عربی، طول مصوت‌های بلند عمدتاً حفظ شده است. در واقع این تفاوت را ترک‌ها بهتر در کلمات دخیل فارسی رعایت می‌کنند تا فارس‌ها در گفتار عادی فارسی عامیانه. در ترکی امروز ترکیه، مثلاً دو کلمه hâla (برگرفته از «حالا») و hala (برگرفته از «خاله») صرفاً از طریق طول مصوت نخستشان از هم تفکیک داده می‌شوند. این کلمات بخشی از زبان ترکی هستند و نمی‌توان به دلیل تاریخچه متفاوتشان صداهای آنها را بخشی از نظام واجی ترکی ندانست. مثلاً صدای همزه ساکن نیز در فارسی مخصوص کلمات دخیل عربی است اما آن را بخشی از نظام واجی فارسی رسمی امروز می‌دانیم. گذشته از این، حتی در کلمات ترکی اصیل گاهی فرآیند کشش جبرانی (compensatory lengthening) موجب به وجود آمدن هجاهای بلند شده. مثلاً در لهجه استاندارد استانبولی تلفظ نشدن «غ» در «یاغمور» با بلند شدن الف جبران می‌شود. این موارد البته محدودند اما همچنان اهمیت نظری دارند.

در تحلیل این مسأله نکته مهم سومی نیز وجود دارد. در زبان ترکی (چه در آذربایجان چه در ترکیه و چه در بسیاری گونه‌های دیگر) هجای کشیده نیز وجود دارد (مثل کلمه dört به معنی «چهار»). این هجاها معمولاً شعر عروضی را دچار مشکل می‌کنند. در عربی هجای کشیده وجود ندارد. در عروض فارسی این هجاها در حالت عادی در قالب توالی یک هجای بلند و یک هجای کوتاه تحلیل می‌شوند. مثلاً در شعر فارسی از لحاظ وزنی می‌توان عبارت «مست شدم» را با عبارت «خسته شدم» جایگزین کرد. اما واقعیت این است که دست‌کم امروز حضور هجاهای کشیده درک ریتم شعر فارسی را برای بسیاری از فارسی‌زبانان سخت می‌کند. در شعر ترکی (و کردی) نیز هجاهای کشیده مشکل‌آفرینند چرا که نه استفاده‌شان در قالب توالی‌ای از بلند و کشیده به اندازه کافی به گوش خوشایند است و نه استفاده‌شان به مثابه هجای بلند. ظن من این است که حضور این هجاها مانع بزرگ‌تری برای برای شعر عروضی ترکی باشد تا مسأله طول مصوت‌ها. نظر نهایی در این باره را باید از متخصصان ترک‌زبان شنید، شاید به‌خصوص آنانی که فارسی نمی‌دانند و تسلطشان به فارسی در شکل درکشان از هجاهای ترکی اثر نمی‌گذارد.

در مقابل همه آن‌چه در بالا گفتیم، خود این امر که شعر ترکی چند قرن در امپراتوری عثمانی رواج داشت شاهدی به نفع مناسب بودن نسبی وزن عروضی برای ترکی است. در برخی زبان‌های ترکی دیگر از جمله ترکی آذربایجانی نیز شعر عروضی همچنان دارای سنتی نسبتاً پویاست. با احتساب این شواهد متعارض، برای من روشن نیست که ادعای نوگرایان عثمانی (و بعدها ترکیه) درباره نامناسب بودن وزن کمّی برای زبان ترکی را چه اندازه باید پذیرفت. اما این قدر هست که اگر انگیزه‌های فرهنگی‌ای که در بالا ذکر کردیم نبودند احتمالاً وزن عروضی به این راحتی از فضای فرهنگی ترکیه پاک نمی‌شد.

«توانستن» به معنای «ممکن بودن»

غلط ننویسیم - ابوالحسن نجفی

کتابی که در دست نشر دارم به دست ویراستار دانا و تیزبینی افتاد که اصلاحات مفید بسیاری در آن صورت داد. بر خلاف آن‌چه در فضای ویرایش ایران رایج است، عمدهٔ تغییرات یا واقعاً به شفافیت معنایی کمک می‌کردند یا به سازگاری رسم‌الخطی. کار ویراستاران معمولاً مملو است از تحمیل سلیقه‌های زبانی و تضییق ظرفیت‌های زبان فارسی از طریق منع ساختارها و کلمات تازه‌وارد. خوشبختانه ویرایشی که نصیب کار من شد چنین نبود.

اما در میانهٔ ویرایش‌ها، دو سه مورد بودند که به چشمم عجیب بودند و نظرم را جلب کردند. همان طور که انتظار می‌رود همه در «غلط ننویسیم» مرحوم ابوالحسن نجفی قابل ردیابی بودند (نمی‌دانم این موارد ابتکارات ایشان بودند یا تکرار سخن پیشینیان). در این‌جا فقط دربارهٔ یکی از آنها سخن می‌گویم: استفاده از «توانستن» به جای «ممکن بودن».

ابوالحسن نجفی در «غلط ننویسیم» در مدخل «توانستن» می‌گوید این فعل در فارسی دو معنای رایج دارد:

۱- قادر بودن: «فقط او می‌تواند این وزنه را بلند کند.»

۲- اجازه داشتن: «همه می‌توانند از این نمایشگاه دیدن کنند

در ادامه می‌گوید که معنای رایج سومی هم در سال‌های اخیر اضافه شده است و آن معنای «احتمال داشتن» و «ممکن بودن» است. او مثال‌هایی از جمله سه مثال زیر را عرضه می‌کند:

این آشوب می‌تواند باز هم مدت‌ها طول بکشد.

خوردن این غذا می‌تواند به معده آسیب برساند.

کسانی که در معرض گرمای شدید و طولانی قرار گیرند می‌توانند دچار ناراحتی‌های متعدد بشوند.

نجفی دربارهٔ این کاربرد سوم چند ادعای مهم مطرح می‌کند. به نظر او این کاربرد در فارسی سابقه نداشته است، بر اثر گرته‌برداری از فرانسه و انگلیسی وارد فارسی شده است، غلط است، و با روح زبان فارسی مغایرت دارد.

مشاهدهٔ ابوالحسن نجفی برای من جالب توجه بود. من به این نکته دقت نکرده بودم که این نوع کاربرد کلمهٔ «توانستن» در گذشته این قدر رایج نبوده است. احتمالاً حق با اوست که این کاربرد تحت تأثیر زبان‌های اروپایی این قدر رواج یافته است. در عربی هم چنین کاربردی از فعل استطاع/یستطیع برای من یادآور متون مدرن است. طبعاً ادعای او دربارهٔ «غلط» بودن این ترکیب تازه‌وارد برای من قابل قبول نیست. ادعایش دربارهٔ روح زبان فارسی هم نه معنای روشنی دارد نه آن‌قدر که معنا دارد به نظر من قابل دفاع است. شخصاً با گرته‌برداری هم مشکلی ندارم و آن را یکی از بی‌آسیب‌ترین روش‌های زبان‌ها برای دستیابی به ابزارهای بیان تازه می‌دانم. اما آن‌چه موضوع اصلی توجه من بود ادعای دیگر او بود. آیا واقعاً این کاربرد در فارسی سابقه نداشته است؟ شمّ من این بود که این کاربرد همواره وجود داشته و در قرون اخیر صرفاً رایج‌تر شده. در نتیجه مشغول جستجو شدم. در یک جستجوی سادهٔ اولیه به موارد زیر برخوردم (گمان می‌کنم در این زمانه برای چنین جملاتی دیگر نیازی به نشانی دقیق دادن نیست چرا که همهٔ این موارد در گوگل به راحتی قابل یافتنند).

اگر به‌هدیه استعطاف کنی، تواند بود که مهربان گردد. (مرزبان‌نامه)

سود مر آن را تواند بودن و مر آن را شاید بودن که او را زیان تواند بودن. (ناصرخسرو)

از آفتاب هیچ شعاعی نصیب او نتواند بودن. (عین القضات)

می اندیشیدند کی این چه حالت تواند بودن. (اسرار التوحید)

همه گویند که آیا که تواند بودن / که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند (عراقی)

این شادی از سه وجه تواند بود. (غزّالی)
یکی آن که بدعتی باطل اعتقاد کند و عمر بر آن بگذارد و گمان نبرد که آن خود خطا تواند بود. (غزّالی)

دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم/عمارتی که تواند شدن خراب ندارم (قصاب کاشانی)

قوّت سرما اندر وى بيشتر تواند شدن. (ابن سینا – دانشنامهٔ علایی)

فکر می‌کنم روشن است که در این مثال‌ها فعل توانستن به معنای ممکن بودن به کار رفته است و نیازی به توضیح و تفصیل نیست. در عین حال، قابل توجه است که اکثر مثال‌ها با فعل بودن هستند و یکی دو مورد هم با فعل شدن. من با فعل‌های دیگر هم جستجو کردم و به نتایج زیادی نرسیدم. علاوه بر این، ساختار نحوی این جمله‌ها تفاوتی با کاربرد امروزی فعل توانستن دارد. در این مثال‌ها فعل دوم به جای آن که صرف شود به شکل مصدری آمده است (یا به شکل «تواند بود که» بدون فاعل). مثلاً ابن سینا به جای آن که بگوید «می‌تواند بیشتر شود» می‌گوید «تواند شدن».

باید توجه داشت که در حالت کلی در فارسی قدیم فعل پس از «توانستن» به شکل صرف‌شده هم می‌آمده. مثلاً سعدی می‌گوید «توانم من ای نامور شهریار / که اسبی برون آورم از هزار» و می‌گوید «مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی». این کاربرد نارایج هم نبوده. اما من نتوانستم مثال‌های زیادی از «توانستن» در متون قرون ماضی بیابم که به معنای «ممکن بودن» باشند و فاعلی داشته باشند و فعل بعدی‌شان صرف شده باشد. شمّ زبانی خودم از زبان آن دوره هم این است که چنین چیزی نباید در آن قرون رایج بوده باشد. در عین حال، باز گمان می‌کنم باید بشود مثال‌هایی هرچند معدود یافت. این‌ها نزدیک‌ترین نمونه‌هایی بودند که در جستجوی مختصر خود یافتم. برخی همانند که می‌خواهیم و برخی صرفاً شباهت‌هایی دارند. (برای یافتن برخی از شاهدها از پیکرهٔ آنلاین بی‌نظیر فرهنگستان استفاده کردم.)

آتش او چو شعله زد از من / سخن پیر شد مرا روشن / که تواند که حالت دگری / کند اندر کس دگر اثری (جامی)

که تواند که بود از تو مسلمان‌تر؟ (ناصر خسرو)

آنکه نزدیکتر از جان عزیزست به من / کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو (بابا فغانی)

در عید سرور خلق از دولت تو / گر عید تواند که مجسم گردد (وحشی بافقی)

تجلی: مقام صنایع الهی را گویند که پیش نظر سالک باشد؛ و آن تجلّی می‌تواند که عالم کبری باشد که محبوب است، و می‌تواند که عالم صغری باشد که این عالم محسوس است. (رشف الالحاظ قرن ۸ ص ۶۵)

چندان‌که علم فطری بیش‌تر و به‌قوّت‌تر، علم مکتسبی زیادت‌تر حاصل می‌تواند شد. (رشیدالدین فضل‌الله. بیان الحقایق. قرن ۸. ص۱۰۵)

کسی‌که لایق امانت نگاه داشتن باشد،… هم او محلّ اعتماد تواند بود. (رشیدالدین فضل الله، لطائف الحقایق ج ۱ ص ۱۶۷)

این سه مفصل به انواع می‌تواند بود و به تمامی اقسام آن مشغول شدن سبب تطویل کتاب شود. (عبدالقادر مراغی. جامع الالحان. قرن ۹. ص ۲۳۶)

شیر را بر وی افشانند… و اگر میسّر نشود و ضرورت باشد سفیدة تخم‌مرغ هم می‌تواند بود. (ارشاد الزراعة قرن ۱۰)

گوش تواند که همه عمر وی / نشنود آواز دف و چنگ و نی (شیخ بهائی)

اکثر نسخه‌های آن الی‌ماشاءالله‌تعالی از پیرایة صحت عاری مانده و به‌همه‌حال اهلِ‌کمال را موجب افاده و استفاده می‌تواند شد. توضیح الملل. (قرن ۱۱. ج ۱ ص ۴.)

خواهش آموختن ساز حرم راجه را بی غرض نیست، موجب بدنامی می‌تواند شد. (دریای اسمار. قرن ۱۱. ص ۴۴۳.)

هر یک از این سه امر باعث سرعت براز می‌تواند شد. خلاصة الحکمة العقیلی. (قرن ۱۲. ج ۱ ص ۷۷۱.)

می‌تواند از دروغی عالمی ویران شود. تأثیر تبریزی. قرن ۱۲. ص ۵۹۶

ادله اجمالیه یا برهانیه … اگر چه می تواند که از بعضی مراتب جزم حاصل شود اما… (ملا احمد نراقی)

دو نکته دربارهٔ این مثال‌ها مهم است. اول این که برخی از این مثال‌ها مشکوکند و دوم این که بسیاری از این مثال‌ها متأخرترند (قرن ۸ و پس از آن). مشکوک بودن مثال‌ها ما را به این حقیقت رهنمون می‌کند که مرز بین «قادر بودن» و «امکان داشتن» آن‌قدرها هم روشن نیست. این به نظر من در بحث اهمیت دارد چرا که نزدیک بودن این دو معنا به ما یادآوری می‌کند که شیفت معنایی فعل «توانستن» فرآیندی قابل انتظار و طبیعی است و حتی در غیاب نفوذ زبان‌های خارجی هم می‌تواند رخ دهد. این که بیشتر مثال‌های بالا مربوط به قرون جدیدترند هم (اگر ناشی از خطایی سیستماتیک در جستجوی سردستی من نبوده باشد) می‌تواند حاکی از این باشد که این شیفت معنایی در طول قرون در فارسی در جریان بوده. همهٔ این مثال‌ها، حتی متن ملا احمد نراقی، پیش از آغاز نفوذ فرانسه و انگلیسی نوشته شده‌اند. در نتیجه اگر این مثال‌ها را جدی بگیریم می‌توانیم بگوییم این شیفت معنایی مستقلاً در فارسی در جریان بوده است (هرچند حتی در این سناریو هم احتمالاً زبان‌های اروپایی بعدها تسریعش کرده‌اند). همچنین جالب توجه است که استفاده‌هایی از «توانستن» که به کاربرد مورد بحث در فارسی امروز شبیه‌ترند از حدود قرن ۱۲ بیشتر می‌شوند. قرن ۱۲ قبل از آغاز نفوذ انگلیسی و فرانسه در ایران است (پایان قرن ۱۲ تقریباً آغاز حکومت قاجار است). سناریوی معقول برای ارتباط دادن ماجرا به انگلیسی این است که معتقد باشیم تغییرات از مجرای فارسی هند صورت گرفته‌اند و فرض کنیم که فارسی هند در آن دوره متأثر از انگلیسی بوده است. اما به هر حال مسیر پیشرفت این کاربرد «توانستن» هرچه بوده باشد، این قدر می‌شود فهمید که «توانستن» به معنای «ممکن بودن» دست‌کم در برخی اشکالش سابقه‌ای طولانی در فارسی دارد. بعضی از شاهدها (مثل نمونه‌های «تواند بودن» که در مجموعهٔ نخست مثال‌ها دیدیم) رایج‌تر و قدیم‌ترند و برخی دیگر نادرتر و متأخرترند.

کتاب‌های اخیرتر (که معمولاً هم ادبی نیستند و محتوای علمی یا فلسفی دارند) از این جهت مهمند که غالباً توسط ادبای امروزی ما خوانده نمی‌شوند. ادیب ایرانی چه شفیعی کدکنی باشد چه ابوالحسن نجفی اولاً بیشتر به ادبیات علاقه‌مند است تا علم و فلسفه و ثانیاً بیشتر به قرون اولیهٔ نظم و نثر فارسی توجه دارد تا دوران پس از مغول. نتیجه این می‌شود که روندهای زبانی‌ای که باید در آثار خواجه رشیدالدین فضل‌الله و عبدالقادر مراغی و ملا احمد نراقی جستجو شوند به راحتی می‌توانند از چشم ادبا پنهان بمانند. به طور کلی اگر فارسی قدیم را صرفاً از روی متون قبل از قرن ۹ بشناسیم و با فارسی امروز مقایسه کنیم و قرون بین این دو دوره را فراموش کنیم، این خطر وجود دارد که هرچه که جدید است را حاصل بدعت‌های لحظه‌ای یا تأثیرات غربیان بدانیم.

آیا با مجموعهٔ آن‌چه در بالا دیدیم باید بگوییم مرحوم ابوالحسن نجفی اشتباه کرده است؟ به گمان من دست‌کم تا حدی بله. در سهل‌گیرانه‌ترین روایت ممکن، می‌توانیم بگوییم روایت ایشان نادقیق بوده. البته که در نبود اینترنت و جستجوی آسان و پیکره‌های بزرگ از ایشان انتظار نمی‌رفته این موارد را شناسایی کنند. خطایی اگر به کار ایشان هست (که به نظر من هست) این است که کاربرد رایج اهل زبان را «غلط» دانسته‌اند و با این توصیه و کثیری از توصیه‌های مشابه هم دست‌اندازهای نشر فارسی را بیشتر کرده‌اند و هم ظرفیت‌های زبان را محدود. زبان در مسیر تغییراتش برخی ترکیب‌ها را از دست می‌دهد و ترکیب‌هایی تازه نیز به دست می‌آورد. فرآیند اول که قابل جلوگیری نیست. اگر فرآیند دوم را هم با چنین تجویزهایی مختل کنیم صرفاً موجب می‌شویم ظرفیت‌های موجود برای فارسی نوشتن روز به روز محدودتر شوند.

علم به مثابهٔ بصیرت

مسعود فرزادنزدیک به هزار سال است که دانشمندان در خاور میانه به بررسی وزن شعر در عربی (و از جایی به بعد فارسی) پرداخته‌اند. بسیاری از بزرگان این منطقه در باب وزن رساله نوشته‌اند و ده‌ها نسخهٔ خطی از قرون مختلف از کتاب‌های مربوط به عروض وجود دارد که هنوز چاپ نشده‌اند. با این حال، پس از قرن‌ها سکون، تنها در صد سال اخیر است که شاهد تحولات مثبت و پیشرفت‌های معنادار در پژوهش‌های مربوط به وزن هستیم. بصیرت‌های تازه‌ای که امثال خانلری، نجفی، و فرزاد در این صد سال به دست آوردند قابل مقایسه با کل پیشرفت ایرانیان در عروض در چند قرن پس از شمس قیس و خواجه نصیر نیست. علت این موضوع به نظر من آن قدر که ممکن است در بادی امر گمان کنیم واضح نیست.

البته که سرعت یافتن پیشرفت علم در صد سال اخیر به طور کلی قابل انتظار است. معمولاً از پیشرفت‌های مشابه در علوم تجربی متعجب نمی‌شویم. در یک دو قرن اخیر پیشرفت‌های علمی غرب به منطقهٔ ما معرفی شدند و در نتیجه نه تنها فهم ما از کشفیات غربیان نگاه ما به جهان را غنی‌تر کرد (از شناخت سلول و الکتریسیته گرفته تا آشنایی با فلسفهٔ کانت و دکارت و غیره)، بلکه علم تازه‌وارد غربی تبدیل به مبنایی شد برای کشفیات بعدی خودمان. مثلاً بخش بزرگی از فهم پیشرفتهٔ امروزی ما از ساختار و تاریخ زبان‌های ایران مدیون پژوهش‌های ایرانیان معاصر است، اما این پژوهش‌ها بر پایهٔ همان دانش غربی رخ داده است. اگر زبان‌شناسی تاریخی مدرن از غرب به ایران وارد نشده بود، آثار استاد علی‌اشرف صادقی هم به وجود نمی‌آمدند.

آن‌چه دربارهٔ عروض موضوع را قدری متفاوت می‌کند این است که عروض مدرن فارسی (و عربی) تکیهٔ مستقیمی به دستاوردهای علمی جدید غرب ندارد. در سراسر آثار عروضی خانلری و فرزاد و نجفی شاهد اتکا بر مفهومی نیستیم که محتاج آشنایی با زبان‌شناسی مدرن غربی بوده باشد. نه جستجو برای الگوهای منظم در اوزان امر تازه‌ای است، نه تفکیک محتوای زبانی از الگوی وزنی، و نه تلاش برای تقسیم هر وزن به قطعات (ارکان) کوچک‌تر. حتی تمرکز بر هجاها به جای سبب و وتد نیز کشفی نیست که از غرب به شرق آورده شده باشد. نگاه هجامحور به وزن دست‌کم از زمان ابوریحان بیرونی و گزارشش از اوزان هندی برای مردم خاور میانه شناخته شده بود. اگر به آن وقعی ننهاده بودند، صرفاً به این خاطر بود که در آن سودی ندیده بودند، کما این که حتی امروز هم عروضیانی از نسل‌های قبل مانند محمد فشارکی و سامان سپنتا تحلیل مبتنی بر سبب و وتد را بر تحلیل هجامحور ترجیح می‌دهند. از آن عجیب‌تر، حتی مفهوم مورا که در بادی امر یک دستاورد بسیار ویژهٔ زبان‌شناسی مدرن به نظر می‌رسد به یک معنا در مطالعات عروضی منطقهٔ ما بی‌سابقه نبوده است. نمایش هجاهای کوتاه و بلند از طریق علامت‌های / و /ه (که در کتب عروض منطقه سابقهٔ طولانی دارد) عملاً نمایشی مورا-محور است.

خلاصه آن که علی‌رغم تأکید فرزاد و خانلری و نجفی بر این که مواجهه‌شان با عروض مواجهه‌ای «علمی» است، دست‌کم در بادی امر نه در مفاهیم و نه در روش نمی‌توان عنصری را یافت که آثار ایشان را «علمی‌تر» کند یا حتی اتکایی خاص بر زبان‌شناسی مدرن غربی داشته باشد. حقیقت آن است که آثار این سه نفر حتی از ارجاعات جدی به آثار زبان‌شناسان معاصر غربی نیز خالی است. طرفه آن که در چند دههٔ اخیر که برخی عروضیان ایرانی به سراغ اتکای جدی و مستقیم بر آثار زبان‌شناسی مدرن رفته‌اند اتفاقاً حاصل پیشرفتی در پژوهش عروض نبودیم. تلاش برای نگاه به وزن فارسی از دریچهٔ وزن انگلیسی، تمرکز بر تکیه، یا اتکا بر واج‌شناسی نوایی هیچ‌یک کمکی به فهم ما از عروض فارسی نکرده‌اند. شاهد این عدم پیشرفت این است که این مسیرها هرگز توسط پژوهشگران بعدی دنبال نشده‌اند و هریک به شکل جزیره‌ای منفصل باقی مانده‌اند. حتی واج‌شناسان تراز اول آمریکایی مانند بروس هیز و پال کیپارسکی که به وزن فارسی پرداخته‌اند نیز نتوانسته‌اند از زبان‌شناسی جدید برای تحلیل اوزان کمک مؤثری بگیرند.

با این حساب، سؤال ابتدای متن را یک بار دیگر می‌پرسم. چه چیز باعث شده است خانلری و نجفی و فرزاد به بصیرت‌های تازه در باب وزن فارسی دست پیدا کنند؟ گمان من این است که بخش بزرگی از پاسخ در نوع نگاه نهفته است نه در دانش صریح. هرچند عناصر صریح دانش زبان‌شناسی مدرن در آثار این افراد عمدتاً غایبند، اما گمان می‌کنم نوع نگاه مدرن در رویکرد این افراد تا حدی به چشم می‌خورد؛ نوع نگاهی که انحصاری به زبان‌شناسی ندارد و می‌تواند از طریق مواجهه با هر علم مدرنی در فرد ایجاد شود. معتقدم همین نگاه علمی مدرن است که باعث می‌شود کتاب اخیر علی‌اکبر مصورفر (که صرفاً سابقهٔ مهندسی دارد) دربارهٔ وزن شعر عامیانه بسیار تیزبینانه‌تر از آثار اکثر زبان‌شناسان و ادیبان دهه‌های اخیر در این زمینه باشد، و توشهٔ اصلی خانلری و نجفی و فرزاد (و البته الول‌ساتن، که او نیز دانش زبان‌شناسی نداشت) نیز همین بوده است.

اما مقصود از نگاه علمی مدرن چیست؟ قطعاً منظور مجموعه‌ای از دانسته‌های صریح نیست. به عبارت دیگر، صحبت از نوعی سواد نیست، بلکه صحبت از نوعی بصیرت است. بیان اجزای این نگاه علمی مدرن ساده نیست، اما شاید قدری تلاش بد نباشد. به عنوان مثال، فکر می‌کنم قدری شکاکیت نسبت به نظریه‌های چندصدساله و وحی مُنزل نپنداشتنشان از خروجی‌های طبیعی این نگاه است. همچنین است آمادگی ذهنی برای این که وزن فارسی مستقل از وزن عربی بررسی شود. اما گمان می‌کنم این نگاه مؤلفه‌های مهم‌تر و اساسی‌تری نیز دارد. مثلاً انتظاراتمان از یک مدل علمی، تقلی‌مان از «دانستن»، و فهممان از «شواهد». کسی که در فضای علمی مدرن تنفس می‌کند ناخودآگاه به سمت این باور حرکت می‌کند که دانستن نام «هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف» برای یک وزن مصداق سواد نیست، و نام نهادن بر وزن‌ها به خودی خود پیشرفت علمی نیست. همچنین، این نگاه جدید باعث می‌شود قدری بیشتر به این فکر کنیم که اوزان ریشهٔ تاریخی و قراردادی دارند یا ذاتی و روانی، و پاسخمان به این سؤالات را در تحلیلمان از اوزان دخالت دهیم، نه این که مانند شمس قیس رازی کار را به «عالِم السرّ و الخفیّات» حواله کنیم. مهم‌تر از این‌ها، مشاهدهٔ کارکرد سایر علوم مدرن باعث می‌شود انتظاراتمان از نظریهٔ علمی افزایش پیدا کند. اگر شیوهٔ سنتی رکن‌بندی اوزان عملاً مبنای کارش را تکرار قرار می‌دهد اما در درصد بزرگی از اوزان از پس بازتاب دادن الگوهای تکرار موجود در اوزان بر نمی‌آید (مثلا به جای «مستفعلن مفاعلُ مستفعلن مفا» مجبور است به سراغ «مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن» برود)، این امر خودبه‌خود کسی را که به موفقیت‌های علم جدید و طبقه‌بندی‌های کم‌استثنا و منظمش خو گرفته است به چنین نظریه‌ای بدبین می‌کند. به گمان من، این راضی نشدن به نظریه‌های موجود و در پی نظم‌های بیشتر و استثناهای کمتر رفتن، که حاصل بالا رفتن استانداردهای کلی علمی زمانه است نه دانش مستقیم زبان‌شناسی این افراد، عامل اصلی موفقیت‌های نجفی و خانلری و فرزاد بوده است.

 

قرائت ریتمیک و قرائت عادی اشعار عروضی

شعر موزون را می‌توان طوری خواند که ریتم وزن در آن به خوبی حس شود و شنونده بتواند با آن ضرب بگیرد. اما قرائت رایج شعر عروضی چنین نیست. ما معمولاً وقتی قرار است اشعار موزون را بلند بخوانیم آن را طوری می‌خوانیم که ضرب گرفتن با آن دشوار است. قرائت رایج چه در میان ادبا، چه در برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی و چه حتی در میان دانش‌آموزان مدارس چنین است.

تفاوت میان قرائت ریتمیک با قرائت عادی چیست؟ زمانی که نظریهٔ عروضی خود را در دانشگاه تهران ارائه دادم یکی از سؤالاتی که از حضار شنیدم مربوط به قرائت ریتمیک اشعار عروضی بود. چارچوبی که من برای تحلیل اوزان عروضی ارائه می‌دهم بر الگوهای ضرب‌گیری اوزان اتکای ویژه دارد. سوال‌کننده در آن جلسه ظن آن را داشت که آن‌چه الگوی ضرب‌گیری را موجب می‌شود شیوه ادا کردن ماست نه خود وزن اشعار. به طور دقیق‌تر او می‌اندیشید که شاید ما با نوعی تاکید و تکیه بر روی بعضی هجاها شنونده را به زدن ضرب بر آن هجاها ترغیب می‌کنیم وگرنه خود آن هجاها جایگاه ویژه‌ای در وزن ندارند.

نگرانی این سوال‌کننده به‌جا نبود چرا که پژوهشگران متعددی (دهلوی، آذرسینا، شفیعی زرگر و رحمانی، میرزایی و دیگران. برای ردگیری ارجاع‌های کامل بنگرید به پست قبلی) نشان داده‌اند که هر وزن عروضی الگوهای ضرب‌گیری مخصوص خود را دارد. اما این سوال همچنان باقی می‌ماند که قرائت عادی و قرائت ریتمیک در سطح آکوستیک چه تفاوتی دارند. در ویدئوی کوتاهی که اخیرا ضبط کرده‌ام و در این‌جا قرار می‌دهم به شکل سردستی و خلاصه با کمک نرم‌افزار پرات (Praat) نشان داده‌ام که آن‌چه قرائت غیرریتمیک رایج را تبدیل به قرائت ریتمیک می‌کند دقیقا تلفظ طول هجاها (کمیت آنها)ست. در تلفظ ریتمیک ما هجاهای بلند را واقعا دوبرابر هجاهای کوتاه تلفظ می‌کنیم. اما در تلفظ عادی طول هجاهای بلند و کوتاه (یک‌مورایی و دومورایی) را به همان نسبت ایده‌آل که در ذهن درک می‌شود تلفظ نمی‌کنیم. علت آن که قرائت عادی اشعار ریتمیک شنیده نمی‌شود هم بیش از هر چیز همین است. هنگام شنیدن قرائت عادی اشعار آن‌چه باعث می‌شود علی‌رغم برقرار نبودن نسبت طول هجاها همچنان وزن شعر را حس کنیم ایده‌آل‌سازی ناخودآگاه ذهن ما از طول هجاهاست. کسانی که گوش عروضی ندارند دقیقا از همین ایده‌آل‌سازی ناخودآگاه ناتوانند. مشابه این پدیده در زبان‌های دیگر و سنت‌های وزنی دیگر نیز مشاهده می‌شود. در کتاب فارسی‌ای که در دست تالیف دارم در این باره مفصل‌تر توضیح داده‌ام. فعلا به در اختیار گذاشتن پیوندی به یک ویدئوی کوتاه بسنده می‌کنم.

پاسخی به نقد دکتر طبیب‌زاده

استاد محترم دکتر امید طبیب‌زاده اخیرا در نشریه پژوهش‌های زبان‌شناسی تطبیقی نقدی نوشته‌اند بر پایان‌نامه من («ساختار ضرباهنگی وزن شعر فارسی»). نقد ایشان مرا متوجه یک مورد سهو در پایان‌نامه‌ام کرد، اما از آن‌جا که ترجیح می‌دهم ماجرا ساده برگزار شودو با توجه به این که این پاسخ محتوای علمی تازه‌ای ندارد (چرا که بیشتر از جنس «من چنین حرفی نزدم» و «من فلان نکته را از قلم نینداختم» است)، قصد انتشار پاسخ در نشریات رسمی را ندارم. هدف اصلی این است که اگر کسی درباره کار من کنجکاو بود و گذارش به آن نقد افتاد و مثلا خواست بداند کار تمام شده یا بنده جوابی دارم و جستجویی کرد، بتواند از پاسخ‌های من آگاه شود. (چون منابع در بخش منابع پایان‌نامه یا نقد ناقد محترم آمده‌اند و از تکرارشان در انتهای این متن می‌پرهیزم.)

دکتر طبیب‌زاده در کنار نقد تندی که به کار من نوشته‌اند، مقاله دیگری هم در همان شماره از آن مجله منتشر کرده‌اند که در آن رکن‌بندی تازه‌ای برای اوزان فارسی پیشنهاد داده‌اند. از قضا، این رکن‌بندی تازه بسیار شبیه به رکن‌بندی پیشنهادی پایان‌نامه من است که در نقد به آن معترض شده‌اند و درست مثل پایان‌نامه من از لحاظ نظری هم متکی بر تکیه موسیقایی است. البته ایشان در این مقاله، بر خلاف آن نقد، هیچ اشاره‌ای به کار بنده نکرده‌اند. درست نمی‌دانم چرا. شاید چون مبنای نظری خود را متفاوت از من دانسته‌اند، یا شاید چون معتقدند این رکن‌بندی پیش از این هم وجود داشته و مختص کار بنده نیست (احتمالا مبتنی بر کار آذرسینا در سال ۱۳۹۶، که متاسفانه من دسترسی به آن ندارم). اما مساله فقط خود رکن‌بندی نیست (تعجب نمی‌کنم اگر موسیقی‌دانان وزن‌شناس دیگری هم به الگوهای مبتنی بر میزان در اوزان فارسی اشاره کرده باشند. در این باره در بند ۲ و در پایان متن بیشتر توضیح داده‌ام). نکته عجیب دیگر این است که مقاله ایشان در کنار چند اصل که مخصوص مقاله خودشان است، بر چند اصل خاص تکیه می‌کنند که از قضا سه اصل از این اصول که (در کنار اصل هم‌تعداد بودن تعداد موراها) عمده‌ی کار توضیح اوزان به دوششان است پیش از این در پایان‌نامه‌ی من معرفی شده بودند. این سه اصل عبارتند از منع تعداد فرد موراهای محذوف در ابتدای وزن، منع هجای کوتاه در آغاز رکن، و منع هجای کوتاه در پایان رکن). این موارد به قدری خاصند و به قدری نقششان در تحلیل اوزان اساسی و محوری است که ارجاع ندادن ایشان به پایان‌نامه من هنگام اشاره به آنها به چشم من بسیار عجیب است. بگذریم از این که اصلا خود این کار، یعنی ارائه چند اصل از این جنس (در قالب محدودیت) برای توضیح نظام‌مند رکن‌بندی موسیقایی اوزان بخش مهمی از سخن تازه‌ی پایان‌نامه‌ی من بوده است و اشاره نکردن به آن (حتی در قالب رد!) به نظر درست نمی‌آید. به هر حال، در این‌جا به جزئیات شباهت‌ها و تفاوت‌های مقاله ایشان با پایان‌نامه خود نمی‌پردازم چرا که مقایسه آن‌ها برای خواننده علاقه‌مند با نگاه به دو اثر به سادگی قابل پی‌گیری است. این متن را عمدتا اختصاص می‌دهم به پاسخ نقدهای دکتر طبیب‌زاده به خود پایان‌نامه. امیدوارم پاسخ من به نقد ایشان یا اعتراض من به عدم ارجاع حمل بر نوعی از جنگ و جدل نشود. هرچند اقدامات ایشان به چشم من عجیب بود، در حسن نیت ایشان شکی ندارم.

پیش از شروع پاسخ، یک نکته که بر اثر نقد ایشان متوجه شدم را ذکر می‌کنم و از ایشان صمیمانه بابت آنها سپاس‌گزارم. آن هم این که من در ارجاع به غزل «سلامی چو بوی خوش آشنایی» حافظ به کل اشتباه کرده بودم (حتی در گزارش تعداد ابیات شعر)، و از این بابت پوزش می‌خواهم.

نقدهای مربوط به ارجاع به منابع

۱- پاسخم را با ذکر موردی آغاز می‌کنم که در نقد ایشان بیشترین حساسیت را در ذهن من برانگیخت. ایشان فرموده‌اند که:

«نویسنده قائل به وجود رکن‌های ناقص آغازین است، و بارها تصریح کرده است که تاکنون کسی سخن از رکن‌های ناقص آغازین نیاورده است(مثلاً رک. ص ۱۰۳) در حالی که می‌دانیم پیش از او نیز برخی عروض‌دانان متذکر وجود این گونه رکن‌ها در مطالعات خود شده و درباره آنها به تفصیل بحث کرده بودند … این‌ها از جمله مواردی است که متأسفانه به شائبۀ سرقت ادبی در کار نویسنده دامن میزندوضروری است که هر پژوهشگری به جد از چنین روشی دوری جوید.»

واقعیت این است که بر خلاف آن‌چه ایشان فرموده‌اند، در پایان‌نامه من چنین تصریحی درباره سابقه رکن‌های ناقص وجود ندارد. در صفحه ۱۰۳ که مورد ارجاع ایشان است هم خبری از چنین تصریحی نیست. در این صفحه صرفا ذکر کرده‌ام که ادعای من این است که رکن‌بندی درست بر اساس تکیه وزنی است (که البته مستلزم رکن‌بندی ناقص است) اما حرفی درباره باسابقه یا بی‌سابقه بودن رکن‌بندی ناقص نزده‌ام. اتفاقا در جای دیگر در همین پایان‌نامه در توصیف رکن‌بندی چپ‌به‌راست (یا همان رکن‌بندی «کامل») تصریح کرده‌ام (ص ۶۴) که عروض‌دانان «معمولا» (“typically”) به این روش رکن‌بندی می‌کنند، که خود تاییدی تلویحی است بر وجود رکن‌بندی‌های غیر از این در آثار عروض‌دانان. همچنین، در پاورقی صفحه ۱۶۶ به صراحت به پیشنهاد شمیسا برای رکن‌بندی ناقص وزن رباعی اشاره کرده‌ام چرا که رکن‌بندی ناقص پیشنهادی او برای این وزن مشابه آن‌چه در پایان‌نامه پیشنهاد شده است است. خلاصه، چنین تصریحی از جانب بنده صورت نگرفته و حتی به عکس آن هم اشاره شده. اما مهم‌تر از آن، باید تاکید کنم که دوگانه رکن‌بندی ناقص و کامل که مورد نظر ایشان است اصالتی ندارد. از انواع رکن‌بندی، یکی رکن‌بندی چپ‌به‌راست است ( که ایشان آن را «کامل» می‌نامند)، و بی‌نهایت روش رکن‌بندی دیگر نیز قابل تصور است که رکن‌بندی پیشنهادی من (رکن‌بندی «هسته‌اول») صرفا یکی از آن‌هاست. منابعی که ایشان به آنها به عنوان نمونه‌های قبلی «رکن‌بندی ناقص» ارجاع داده‌اند (یعنی آثار فرزاد و طبیب‌زاده) شباهتی به رکن‌بندی مورد نظر من ندارند (نه در تئوری نه در رکن‌بندی پیشنهادی نهایی‌شان برای اوزان). در نتیجه، سخن گفتن از دوگانه‌ای به نام رکن‌بندی کامل و ناقص و قرار دادن همه این روش‌های کاملا متفاوت در یک مجموعه و اعتراض به بنده برای ارجاع ندادن به این آثار، موجه به نظر نمی‌رسد. وقتی مثلا برای یک وزن واحد رکن‌بندی رایج «مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن» است، رکن‌بندی فرزاد «علاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن» است و رکن‌بندی پیشنهادی بنده «علن مفتعلن مفتعلن مفتعلن فع» است، چرا باید سومی را مدیون دومی بدانیم؟ تعداد اوزانی که در روش بنده و روش فرزاد یکسان رکن‌بندی می‌شوند از تعداد مشترکات روش بنده با روش رایج سنتی هم کمتر است! در سطح نظری هم، کار فرزاد مبتنی بر هجاست (به جای مورا)، ارکان اصلی را متفاوت می‌گیرد و رکن‌های آخرکوتاه را نمی‌پذیرد، و ابتنایی بر ضرباهنگ موسیقایی ندارد. رکن‌بندی‌های مطرح شده در طبیب‌زاده (۱۳۸۹) از این هم دورترند (هم در سطح نظری و هم در صورت نهایی). طبعا ارجاع به کل دریای بی‌پایان آثاری که جریان‌ساز نبوده‌اند و شباهتی هم با کار من نداشته‌اند در دایره وظایف بنده نبوده است.

در کنار آن‌چه گفتم، ذکر یک نکته را ضروری می‌دانم. دو اثر دیگر در حوزه عروض وجود دارند که هرچند در این اشاره دکتر طبیب‌زاده ذکر نشده‌اند اما لازم می‌دانم اهمیتشان را خاطرنشان کنم و اعتراف کنم که تنها پس از انتشار پایان‌نامه متوجه ارتباط مهمشان با روش پیشنهادی خود شدم. مورد اول، ارائه احسان شفیعی زرگر و حامد رحمانی در کنفرانسی در آمریکاست که در اسلایدهای آن اوزان دو گروه وزنی (یعنی اوزان مبتنی بر مستفعلن و مفتعلن) را مشابه روش پیشنهادی من رکن‌بندی کرده‌بودند (هرچند توضیح نظری‌ای در این باره نداده بودند) و در آن زمان هرچند به این ارائه ارجاع داده بودم اما این بخش مهم از آن از چشمم پنهان مانده بود. مورد دوم، «پیوند شعر و موسیقی آوازی» اثر حسین دهلوی است که در آن میزان‌بندی موسیقایی متناظر با چند وزن رایج به همان شکل که در پایان‌نامه من ذکر شده معرفی می‌شود. متاسفانه امسال برای اولین بار موفق به رویت این اثر شدم و بابت ارجاع ندادن به آن در پایان‌نامه عمیقا از ایشان و خوانندگان پایان‌نامه پوزش می‌طلبم. البته لازم است تاکید کنم که محتوای این اثر اشتراک بسیار کوچکی با نظریه پیشنهادی بنده دارد، چرا که تنها شش هفت خانواده وزنی (همگی متشکل از رکن‌های ۵ و ۶ مورایی) را بررسی کرده و نه تلاشی برای طبقه‌بندی دارد، نه اشاره به اوزان مبتنی بر ارکان ۴ یا ۷ مورایی، نه توضیحی از چگونگی به‌کارگیری ارکان کنار هم، و خلاصه نه هیچ چیز دیگری که به ذات وزن مربوط باشد. هدف ایشان صرفا توضیح چگونگی تناظر میزان‌های موسیقایی با برخی اوزان است.

گذشته از این‌ها، حقیقت آن است که گمان می‌کنم میزان‌های موسیقایی متناظر با اوزان به قدری برای وزن‌شناس خوش‌ذوقی که موسیقی را نیز بشناسد بدیهی است که هیچ بعید نیست جز این دو مورد در آثار دیگری هم قابل یافت باشد (از جمله اثر آذرسینا که دکتر طبیب‌زاده در مقاله دیگرشان به آن اشاره کرده‌اند اما من در کمال شرمندگی فعلا به آن دسترسی ندارم) و اگر من بیش از این نیافته‌ام، احتمالا کم‌کاری از من بوده است. اما در عین حال، یادآوری می‌کنم که کار پایان‌نامه من صرفا معرفی میزان‌بندی‌های متناظر با اوزان نبوده، بلکه همچنین عبارت بوده از توضیح ساختار و ذات خود اوزان از این طریق (ادعایی که ناقد محترم با آن مخالفند) و نشان دادن این نکته که شکل‌گیری اوزان و مطبوع دانسته شدنشان مبنایی جز همین ساختار مبتنی بر تکیه‌های ریتمیک ندارد (برای توضیح بیشتر نگاه کنید به انتهای متن)، تقلیل نظام‌مند خوش‌وزنی به محدودیت‌های موسیقایی و فروکاستن علت موزون نبودن الگوهای ناموزون به تخطی از اصول شناخته‌شده‌ی ریتم در موسیقی، توضیح این که چه ارکانی مجازند در کنار هم بیایند، توضیح محیط‌های وقوع اختیارات شاعری در فارسی و عربی از طریق این تناظر، توضیح ارتباط وزن شعر فارسی و عربی از این طریق، تبیین چارچوب نظری رابطه وزن و ریتم، و اموری از این دست.

توضیح اضافه شده در فروردین ۱۴۰۲: اینک که موفق به مطالعهٔ کتاب مهدی آذرسینا شده‌ام و کتاب کامل حسین دهلوی (به جای مقاله‌ای که در بالا اشاره به آن داشتم) را نیز مطالعه کرده‌ام، می‌توانم بگویم که هردوی این دو پژوهشگر گزارش مفصلی از میزان‌بندی‌های اوزان فارسی ارائه داده‌اند. البته همان طور که در بالا گفتم در اثر ایشان آن‌چه به کار ما مربوط است صرفاً گزارش توصیفی میزان‌بندی‌هاست و خبری از نظریه‌پردازی عروضی نیست، و حتی یکی از چهار دسته وزن فارسی (اوزان با ارکان ۴-تایی) به کلی از این آثار غایبند. کتاب حسین جلی نیز هرچند اشاره‌ای به این میزان‌بندی‌ها ندارد نکته‌های مهمی درباره تقسیم‌بندی اوزان بر اساس طول مورا را خاطرنشان کرده است. اما به هر حال این آثار بسیار مهمند و در کتاب فارسی‌ای که در دست چاپ دارم از داده‌های این پژوهشگران به عنوان تأیید جانبی میزان‌بندی‌هایی که گزارش می‌دهم استفاده کرده‌ام. جا داشت دکتر طبیب‌زاده نیز به من اعتراض کنند که چرا به این افراد ارجاع نداده‌ام، نه به مقاله سال ۱۳۸۹ خودشان که رکن‌بندی‌هایش هیچ شباهتی به رکن‌بندی بنده ندارد. البته در بررسی دوباره شاهد بودم که در بخشی از مقاله سال ۱۳۸۹ ایشان این مشاهده ارزشمند به چشم می‌خورد که طول مورایی واحدهای تکرارشونده در وزن فارسی همواره بین ۴ تا ۷ موراست (البته این مشاهده در مقاله‌ای بیان شده که کلیت سخنش به گمان من از اساس خطاست و در میان انبوه تحلیل‌هایی مدفون است که نه تنها به نظر من نادرستند بلکه خود ایشان نیز امروز به آنها قائل نیستند). اما همین مشاهده صحیح نیز سال‌ها پیش از ایشان با کیفیت بهتری به تفصیل در کتاب حسین جلی بیان شده بود. گذشته از آن، من این مشاهده را به نام خودم عرضه نکردم بلکه به مقاله دئو و کیپارسکی ارجاع دادم. خلاصه آن که بنده هیچ چیزی را که دکتر طبیب‌زاده یافته بوده باشند به نام خود معرفی نکرده‌ام. طول ۴ تا ۷ مورایی ارکان وزن فارسی هم نه کشف آقای طبیب‌زاده است و نه من به نام خود خوانده‌امش.

۲- بخش دیگری از نقد باز هم متوجه ارتباط پایان‌نامه با آثار پیشین است:

«لازم بود در این این رساله، تمام وزن‌های شعر فارسی بررسی شود نه فقط تعداد ۶۸ وزن مطبوع آن هم بر اساس فهرستی نابسامان و ناقص (پرهیزی ۱۳۸۰) … حدود دو سال پیش از دفاع این رساله، کتاب بسیار مهم نجفی (۱۳۹۷) منتشر شده بود و در آن فهرست طبقه‌بندی شده‌ی صدها وزن شعر فارسی … عرضه شده بود. اما متاسفانه نویسنده هیچ استفاده‌ای از این منبع گرانبها نکرده است. این مایه بی‌خبری از وضعیت مآخذ مهم و مرتبط با بحث در رساله دکتری واقعا که حیرت‌آور است.»

از حمله کلی موجود در جملات که بگذریم، اعتراض اصلی ایشان این است که چرا به جای کتاب نجفی از کتاب پرهیزی استفاده شده، و چرا به طور کلی از این کتاب استاد نجفی استفاده‌ای نشده. دلیل اول این است که آمارهای منحصربه‌فرد پایگاه داده پرهیزی برای شیوه کار من حیاتی بود، و دلیل دوم این است که هنگام شروع این پژوهش کتاب استاد نجفی هنوز منتشر نشده بود (وقتی این کتاب از ابوالحسن نجفی چاپ شد کار پایان‌نامه تقریبا تمام شده بود و پس از آن تنها تغییرات زیادی در کار ندادم، هرچند به دلایل شخصی دیرتر دفاع کردم). جهت اطلاع خوانندگان محترمی که شاید در جریان نباشند شایده اشاره به این نکته هم بد نباشد که در پایان‌نامه من به آثار مختلف استاد نجفی ارجاعات فراوان وجود دارد و بخش ۳.۳ تماما به بررسی نظریه اصلی ایشان اختصاص دارد. اعتراض دکتر طبیب‌زاده صرفا ناظر به استفاده نکردن من از یکی از آثار ایشان است نه کلیت آثارشان و خود نظریه وزنی‌شان.

اما نکته اساسی این است که ناقد محترم در حقیقت رویکرد مورد استفاده بنده را نپسندیده‌اند. هدف من غور در همه اوزان و شکافتن استثناها و اوزان نادر نبود، بلکه یافتن چارچوب جامعی برای خوش‌وزنی بود که در آن الگوهایی که محدودیت‌های کمتری را زیر پا می‌گذارند نسبتا رایج‌تر باشند (هرچند این ارتباط هرگز صددرصدی و مستقیم نخواهد بود). این روش رایج در تمام مطالعات وزن زایشی (generative metrics) است چه در کارهای امثال کیپارسکی و هِیز روی فارسی، چه در کارهای پرینس و گلدستون و ریاد و دئو و روی یونانی و عربی و سانسکریت و غیره (برای بررسی این منابع نگاه کنید به ارجاعات پایان‌نامه). مشابه این اعتراض ایشان در بسیاری از بخش‌های دیگر نقدشان هم به چشم می‌خورد (مثلا معترض شده‌اند که چرا از علایم L و H استفاده کرده‌ام، حال آن که در منابعی مانند آنها که نام بردم استفاده از این علایم بسیار رایج است.) به نظر می‌رسد که سنت آکادمیکی که دکتر طبیب‌زاده به آن تعلق دارند با سنت آکادمیکی که پایان‌نامه بنده به آن تعلق دارد متفاوت است. برای نمونه، قابل تامل است که من هنگام کار روی پایان‌نامه به این نتیجه رسیده بودم که مهم‌ترین اثر نظری در زمینه وزن شعر فارسی مقاله بروس هِیز (۱۹۷۹) است حال آن که شاهد بودم که دکتر طبیب‌زاده و دکتر نجفی هیچ‌یک وقعی به آن ننهاده‌اند.

نقدهای موردی

۳- ناقد محترم چند اعتراض موردی به ادعاهای بنده در بخش‌های مقدماتی پایان‌نامه نیز کرده‌اند. در این موارد، جمع‌بندی ذهنی من از ماجرا این است که ایشان به درستی مشاهده کرده‌اند که بخش‌هایی از پایان‌نامه من (از جمله در مقدمات) با روایت رایج متفاوت است و آن را نه حمل بر نظراتی متفاوت اما فکرشده و بعضا متکی بر دلایل پیچیده، که حمل بر سهل‌انگاری و ناآگاهی از بدیهیات موضوع نموده‌اند. اولین مورد مربوط به کوتاه شدن هجاهای بلند است:

«نویسنده ذیل مبحث قواعد مطابقۀ زبانی (ص ۲۶) دو استثنای «اسقاط نون عروضی از تقطیع در هجاهای cVn» و «تبدیل کمّیت بلند مصوت /i/ به کمّیت کوتاه پیش از صامت /j/ در میان کلمه» را در کنارِ ضرورتِ «تبدیل مصوت‌های بلند به کوتاه در پایان کلمه [پیش از صامت‌های میانجی/j/ و به اصطلاح همزه»] آورده است … نویسنده به تفاوت قواعد حاکم بر وضع مصوتهای بلند /i α u/ در میان واژه پیش از صامت /j/، و همان مصوت‌ها در پایان واژه پیش از صامت‌های میانجی /j/و همزه، کاملاً بیتوجه بوده است»

آن‌چه ایشان بیان می‌کنند البته شرح ایشان است از خطایی که معتقدند رخ داده، نه نقل مستقیم سخن بنده. در پایان‌نامه، صرفا بیان شده که مصوت‌های بلند i و u پیش از مصوت‌های دیگر کوتاه تلفظ می‌شوند. دغدغه ایشان این است که در عبارتی مثل «یکی از» تلفظ بلند یا کوتاه صدای i اختیاری است نه اجباری، و گمان کرده‌اند که من این امر را اجباری خوانده‌ام. واقعیت این است که طبق صورت‌بندی من از ماجرا، تنها در تلفظ بدون همزه است که تلفظ کوتاه صدای /i/ رخ می‌دهد (و اجباری است) نه در هر تلفظی از این عبارت. در واقع سوء تفاهم از این ناشی می‌شود که به عقیده ایشان در عبارتی مثل «یکی از» مصوت i قبل از یک مصوت قرار گرفته و من فراموش کرده‌ام که بیان کنم که تنها در صورتی که همزه ابتدای «از» تلفظ نشود مصوت i کوتاه تلفظ می‌شود. اعتراض ایشان به گمان من به‌جا نیست چرا که مهم زنجیره واج‌هاست نه شکل زیرساخت (یا مثلا حروف الفبا). اگر تلفظمان به شکل jekiːʔæz باشد که اصلا التقایی بین مصوت‌ها در کار نیست که بخواهیم ببینیم مصوتمان کوتاه می‌شود یا نه. تنها در تلفظ jekiæz است که چنین التقایی داریم، و در چنین تلفظی بلند خواندن i مطلقا مجاز نیست. (ایشان همچنین معترض شده‌اند که چرا تکلیف همزه در زیرساخت را مشخص نکرده‌ام. علت این است که برای صورت‌بندی‌ای که بر اساس زنجیره واج‌های روساخت است این بحث هیچ اهمیتی ندارد.) به طریق مشابه، ایشان گفته‌اند که در ترکیبی مانند «بر آمدی و سر آمد شبان ظلمانی» برای مصوت /i/ در انتهای «برآمدی» که پیش از یک مصوت دیگر (/o/) است هر دو طول بلند و کوتاه مجاز است. مجددا، در نگاه من، دو تلفظ متفاوت داریم: اولی bærɑːmædiːjo است که اصلا توالی مصوت‌ها ندارد و /i/ در آن الزاما بلند است، و دومی bærɑːmædio است که توالی مصوت دارد و در آن /i/ الزاما کوتاه است.

اما عامل دیگری نیز در شکل‌گیری این اعتراض در ذهن ایشان نقش داشته. ایشان گنجانده شدن مصوت /u/ در صورت‌بندی من را نادرست دانسته‌اند و همچنین در اعتراضی مرتبط، گفته‌اند که در فارسی هرگز دو مصوت پشت سر هم قرار نمی‌گیرند. در این‌جا اختلاف نظری واج‌شناسانه وجود دارد. من کلمه‌ای مثل «زیاد» را ziɑːd می‌بینم و ایشان zijɑːd (و به همین دلیل می‌گویند اصلا تلاقی دو مصوت رخ نداده). اما از آن مهم‌تر، من فکر می‌کنم شاهد بهتری هم برای تلاقی مصوت‌ها در فارسی وجود دارد: من مواردی مثل کلمات آغازین ترکیب «آهو اِستاد و نگه کرد و رمید» در شعر خانلری را ɑːhuestɑːd می‌بینم (با توالی مصوت‌ها که باعث می‌شود مصوت /u/ کوتاه تلفظ شود). شاید ایشان تلفظ دیگری دارند (مثلا ɑːhovestɑːd) که البته بعید می‌دانم. حتی اگر چنین باشد، به هر حال نمی‌توانند ادعا کنند که تلفظ بنده در فارسی وجود ندارد. مواردی مثل «گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی» که در آنها حرف واو (در این‌جا در کلمه «سوی») کوتاه تلفظ می‌شود البته مصداق این ماجرا نیستند چرا که در چنین مواردی تلفظ حرف واو /o/ است نه /u/. نمونه دیگر از توالی مصوت‌ها ترکیب‌هایی از جمله کلمات ابتدایی عباراتی مثل «بیا و خرگه خورشید را منور کن» است. در این مثال، تلفظ مرز کلمات ابتدایی به صورت ɑːo یکی از رایج‌ترین تلفظ‌هاست (شاید تنها تلفظ، و به گمان من دست‌کم بسیار رایج‌تر از تلفظ‌های احتمالی دیگر از جمله ɑːvo و شاید ɑːwo).

القصه، روایت بنده جز این که بر خلاف سخن ایشان هیچ موردی را نادرست توصیف نمی‌کند، اولا این برتری را به روایت دکتر طبیب‌زاده دارد که مواردی مثل /u/ کوتاه که در بالا اشاره شد را هم پوشش می‌دهد و ثانیا بسیار موجزتر است. دکتر طبیب‌زاده به جای گفتن این که /i/ و /u/ پیش از مصوت‌های دیگر کوتاه تلفظ می‌شوند چنین روایتی ارائه می‌دهند: /i/ در میان کلمه قبل از /j/ کوتاه تلفظ می‌شود و مصوت‌های /i/ و /u/ در پایان کلمه پیش از صامت میانجی می‌توانند کوتاه یا بلند تلفظ شود. گمان می‌کنم ساده‌تر بودن صورت‌بندی اول روشن است. خلاصه آن که این بخش از نقد ایشان (که نزدیک سه صفحه است) به عقیده من نه تنها وارد نیست بلکه در واقع پیشنهاددهنده‌ی یک صورت‌بندی ضعیف‌تر است.

۴-

نویسنده سپس به اختیاری می‌پردازد که از آن با عنوان اختیار تقویت (augmentation) یاد کرده است، و این همان اختیاری است که در عروض نجفی تحت عنوان اختیار «فاعلاتن به جای فعلاتن در آغاز مصراع» مطرح شده است.در اینجاهم لازم است توجه شود که این اختیار صرفاً به صورت «تبدیل کوتاه به بلند درآغاز مصراع » نیست (۳۱)، زیرا شاعر اختیار ندارد هر کمّیت کوتاهی رادر آغازمصراع مبدل به کمّیت بلند بکند.

توضیحات ایشان چنین القا می‌کند که من جز این گفته‌ام، اما بنده هم صراحتا در همان صفحه ۳۱ گفته‌ام که این اختیار در همه‌جا رخ نمی‌دهد. حتی بخش ۴.۷.۴ تماما درباره موقعیت‌های جواز این اختیار است.

۵- ناقد محترم معترض شده‌اند که اگر به قاعده قلب قائلیم و «مستفعل فاعلات مستفعل فع» و «مستفعل مستفعل مستفعل فع» را یکی می‌دانیم، چرا این دو وزن را در فهرست اوزان جدا آورده‌ایم. پاسخ این است که خود را ملزم می‌دانستم در فهرست کردن اوزان به پایگاه داده منبعم وفادار باشم.

۶- در بخشی از پایان‌نامه من امکان استفاده از هجای کشیده در انتهای مصراع را اختیار شاعری خوانده‌ام، و ایشان با این نگاه ابراز مخالفت کرده‌اند (از نظر ایشان این مورد بهتر است جزء «استثنائات» خوانده شود نه اختیارات). در توضیح این سخن، گفته‌اند: «اختیار یعنی اینکه شاعر بتواند از میان دو یا چند امکان هرکدام را که خواست انتخاب کند، اما در این‌جا شاعر در میان سه امکان کوتاه و بلند و کشیده هیچ اختیاری ندارد و صرفاً و همواره ملزم به انتخاب کمّیت بلند است.»

دست‌کم در ظاهر امر، بر خلاف آن‌چه که می‌گویند، اتفاقا شاعر دقیقا اختیار دارد که در انتهای مصراع از هجای بلند یا کشیده استفاده کند. اما توضیح موضع ایشان که خلاف این شهود اولیه است گویا بدین شرح است: شاعر از هر هجایی استفاده کند در سطح تحلیل واجی و شکل‌گیری رشته هجاها، باید آن را بلند شمرد در نتیجه در مرحله نگاشت از رشته هجاها به سطح وزنی (که محل وقوع عموم اختیارات شاعری‌ست) خبری از اختیار نیست. این موضع در چارچوب نظری‌ای که در سطح تحلیل واجی خروجی یک هجای کشیده مانند «است» در انتهای مصراع را H بداند البته درست است. اما من به تفصیل توضیح داده‌ام (و در نمودار صفحه ۱۳۰ مجددا نشان داده‌ام) که در نظریه من خروجی تحلیل این هجا در سطح واجی همان S است و تنها تحت آن‌چه من metrical correspondence rules نامیده‌ام است که این هجا با H یکسان تلقی می‌شود. این نگاه دو برتری دارد: اول آن که با شهود سازگارتر است چون آن‌چه به دستگاه تحلیل واجی محول می‌کند عینا مطابق دستگاه واجی فارسی است و هرآن‌چه مخصوص شعر است را در لایه‌های بالاتر بررسی می‌کند (مجددا بر نمودار صفحه ۱۳۰ تاکید می‌کنم)، و ثانیا اجازه می‌دهد که تمام مواردی را که در آنها شاعر مجاز است که هجاهای با ساختار متفاوت را به جای هم به کار ببرد (مثلا CVC و CVCC در این موارد، یا CV و CVC در ابتدای وزن «فعلاتن فعلاتن فعلن») تحت عنوان واحد اختیارات شاعری طبقه‌بندی کنیم.

۷- دکتر طبیب‌زاده پرسیده است که با توجه به این که هجای کشیده (S) و ترکیب هجاهای بلند و کوتاه (HL) در بیشتر محیط‌ها به جای هم به کار می‌روند، بنده با چه استدلالی اولی را فرع و دومی را اصل دانسته‌ام. همچنین گفته‌اند که «تا جایی که می‌دانم تا کنون کسی چنین نظری نداده است و خود نویسنده نیز استدلالی در این مورد عرضه نداشته است». ایشان در ادامه با این ادعا مخالفت کرده‌اند.

در صفحه ۱۳۶ پایان‌نامه در این باره سه نکته را مختصرا توضیح داده‌ام. نخست این که الگوی اصلی هیچ وزنی محتاج S نیست اما L و H در توصیف الگوها ضروری‌اند و بدون آنها نمی‌توان الگوی هیچ وزنی را نمایش داد. در نتیجه S را می‌توان در مدل‌سازی فرع دانست. این استدلال البته از من نیست بلکه از پال کیپارسکی است (که در همان صفحه ۱۳۶ به او ارجاع داده‌ام). دوم این که همان طور که در آن صفحه توضیح داده شده رفتار هجای کشیده چنان است که همواره گویی یک مرز هجا بین مورای دوم و سومش وجود دارد. این رفتار در بررسی محدودیت‌های ریتم‌محوری که در این پایان‌نامه وضع شده‌اند معنادار می‌شود (که البته گویا دکتر طبیب‌زاده به کل با آنها مخالفند). سوم هم این که در همان صفحه اشاره کوتاهی کرده‌ام به این که فرع بودن S احتمالا ریشه در گرایش‌های ذاتی ریتمیک بشر دارد، و به مقاله‌ای از کرومانسل ارجاع داده‌ام که دو واحد ریتمی با نسبت طول ۱ به ۲ (که متناظر با همان L و H است) را اصل می‌داند.

نظریه

ادامه نقد دکتر طبیب‌زاده متوجه محتوای اصلی و نظری پایان‌نامه بنده است. بخش قابل توجهی از نقد ایشان پرسش درباره معنای foot و metron و supermetron در پایان‌نامه من است. گمان من این است که ایشان به فصل ۴ پایان‌نامه عنایت کافی را مبذول نداشته‌اند. خلاصه حرف من این است که وزن باید همان گونه که لردال و جکنداف و دیگرانی پیش از ایشان درباره ریتم نشان داده‌اند با grid representation نمایش داده شود، و واحدهای foot و metron و supermetron صرفا با استفاده از همین نمایش طبق الگوریتم معرفی شده در صفحه ۱۲۴ تعریف و تعیین می‌شوند. پاسخ سوال ایشان درباره واحدهای بالاتر از supermetron و سایر پرسش‌هایشان هم با توجه به همین نکته روشن خواهد شد. این کلمات نام‌گذاری ما برای سطوح سلسله‌مراتب تکیه ریتمی‌اند (شبیه به نظریه لیبرمن و پرینس ۱۹۷۵ درباره تکیه انگلیسی). طبعا تعداد بالقوه این سطوح بی‌نهایت است. باقی اعتراضات موردی در بخش نظریه، مربوط به سکوت‌هاست که پایین‌تر درباره‌شان توضیح خواهم داد. اما پیش از آن، توضیحی کلی‌تر دارم درباره مخالفت کلی ایشان با چارچوب نظری پایان‌نامه. واقعیت این است که فهم موضع دقیق دکتر طبیب‌زاده درباره رابطه ریتم و وزن برای من دشوار است به خصوص چون خودشان نهایتا رکن‌بندی مبتنی بر میزان‌های موسیقایی را در مقاله دیگرشان که در همان شماره از مجله چاپ شده ارائه کرده‌اند هرچند هرگونه اصالت داشتن این میزان‌بندی را رد کرده‌اند. اما به هر حال، شاید توضیحی کوتاه مفید باشد.

۸- ناقد محترم چنین نوشته‌اند:

همان طور که گفتیم «منبع جدیدی از داده‌ها» که نویسنده بارها بدان اشاره کرده، نه ریتم خالص خود شعر یا اتانین آنها، بلکه ریتم نوحه‌هایی بوده است که وی و سه تن دیگر از دوستانش در مقام گویشور، کوشیده‌اند تا با «دست زدن »یا در واقع همان سینه زدن، تکیه‌هایشان را پیدا کنند … اما چرا در ریتم نوحه‌ها با چنین تکیه‌هایی مواجه میشویم؟ چون تکیه یا اکسان در موسیقی اصولاً در آغاز میزان قرار میگیرد برای نوحه‌خوان و مداح هیچ فرق نمی‌کند که اکسان روی کمّیت کوتاه بیاید یا روی کمّیت بلند، زیرا برای آنهاصرفاً و منطقاً ریتمِ نوحه است که اهمیت دارد، و نه مطلقاً ریتمِ شعر. پس آنچه نویسنده توصیف کرده نه ساخت ریتمیک وزن‌های شعر فارسی، بلکه ساخت ریتمیک نوحه‌های ملحون فارسی بوده است.

گمان می‌کنم این پاراگراف بخش عمده سوء تفاهم را نشان بدهد. تمام نظریه‌پردازی من در پایان‌نامه مبتنی همین نکته بوده که تکیه در موسیقی در آغاز میزان قرار می‌گیرد، و رجوع به نوحه‌ها دقیقا برای یافتن آغاز میزان‌ها بوده. این موضوع به شکل کاملا شفاف و شاید بیش از حد مفصلی در فصل ۴ پایان‌نامه توضیح داده شده. اما جملات انتهای پاراگراف علت سوء تفاهم را روشن می‌کند. ایشان بدیهی پنداشته‌اند که میزان‌بندی ریتمیک ربطی به وزن عروضی ندارد. ایشان با تکیه بر فرض مشابهی سکوت انتهای مصراع‌ها را هم بی‌ربط به ذات عروضی اوزان می‌دانند. (شاید برای خواننده سوال شود که اگر واقعا از نظر ایشان هیچ ربطی بین این دو وجود ندارد پس چرا ایشان در مقاله دیگرشان که در همان شماره مجله چاپ شده خود بر اساس میزان‌بندی موسیقایی اوزان را رکن‌بندی کرده‌اند. پاسخ ایشان گویا این است که هرچند این خوانش موسیقایی اصالت وزنی ندارد اما در غیاب معیارهای دیگر بهترین معیار برای رکن‌بندی است.)

اما پاسخ جدی‌تر من برای هرکس که این ارتباط را منکر شود این است: داده مهمی که باید توضیح دهیم این است که چرا هر وزنی الگوهای ضرب (مثل سینه‌زنی) مخصوص خودش را دارد. به عبارت دیگر، چرا هر وزنی میزان‌بندی‌های موسیقایی مخصوص خودش را دارد. آیا خوانش ریتمیک یک وزن صرفا مبتنی بر شهودی موسیقایی و مستقل از ذات اوزان است؟ پاسخ دکتر طبیب‌زاده این است که این دو مستقلند. به نظر ایشان، هر وزنی یک خوانش عروضی دارد و یک خوانش ریتمیک. ادعای من این است که چنین دوگانه‌ای در کار نیست. در ادامه قدری توضیح خواهم داد.

نکته اولی که باید بر آن تاکید کنم این است که الگوهای ضربی اوزان، منحصر به سینه‌زنی یا مراسم مشابه نیستند. در نتیجه نمی‌توان به راحتی آنها را صرفا بخشی از سنت نوحه دانست. خوشبختانه اندکی پس از انتشار پایان‌نامه من، میرزایی و دیگران مقاله ارزشمندی در این زمینه منتشر کردند. آنها با بررسی آزمایشگاهی روی گویشوران فارسی، الگوهای ضربی‌ای که گویشوران به اوزان مختلف نسبت می‌دهند را شناسایی کردند (الگوهای گزارش شده توسط ایشان مانند الگوهای ذکر شده در پایان‌نامه بنده بود). این پژوهش نشان می‌دهد که این الگوهای ضربی صرفا «ساخت ریتمیک نوحه‌های ملحون فارسی» نیستند بلکه هرچه هستند در شهود فارسی‌زبانان در هر محیطی خارج از نوحه هم وجود دارند.

نکته دوم این است که این الگوهای ضربی نمی‌توانند مستقیما آموخته شده باشند. برخی اوزان (از جمله اوزان مبتنی بر ارکان ۴مورایی) به قدری نارایجند که بیشتر افراد هرگز شعری همراه با ضرب در این اوزان نشنیده‌اند اما همچنان هیچ مشکلی در تشخیص سازگار این الگوها ندارند. درنتیجه شهود پشت این الگوهای ضربی چیزی عمیق‌تر از آموزش مستقیم و وزن‌به‌وزن است. گویا ما شهود ریتمیک سازمان‌یافته‌ای برای ضرب‌دهی به اوزان داریم.

نکته سوم این است که هر فارسی‌زبان وزن‌شناسی می‌داند که دانش وزنی ما صرفا مجموعه‌ای از حفظیات نیست. ما به شهودی عروضی مجهزیم که به ما اجازه می‌دهد تشخیص دهیم یک الگو موزون است یا نه، و به راحتی درباره وزنی که تا به حال نشنیده‌ایم قضاوت کنیم. پس ما علاوه بر شهود ریتمیکی که الگوهای ضربی را به ما می‌دهد، شهود سازمان‌یافته‌ای هم برای تشخیص موزون بودن داریم. دکتر طبیب‌زاده، اگر هم وجود هر دو شهود را بپذیرند، ظاهرا به مستقل بودن این دو شهود قائلند.

اما چرا مدعی‌ام این دو شهود یک آبشخور دارند؟ در سطح غیررسمی و شهودی، برایم مشکل است باور کنم که کسی توان تشخیص وزن خود را مستقل از فرآیند درک ریتم آن (که می‌تواند به ضرب زدن منجر شود) بداند. مهم‌تر از آن، اگر خوانش ریتمیک و الگوهای ضربی ربطی به ذات اوزان ندارند، پس چرا از قضا تمام اوزان خوانش ریتمیک دارند؟ آیا ماجرا تصادف محض است؟ باید توجه داشته باشیم که اکثریت بزرگ الگوهای هجایی تصادفی‌ای که ما می‌توانیم تولید کنیم به هیچ وجه خوانش ریتمی و الگوی ضرب‌زنی ندارند. از لحاظ احتمالی نزدیک به غیرممکن است که بین خوانش ریتمی و ذات وزن ارتباطی نباشد اما از قضا اوزان فارسی همه خوانش ریتمی و الگوی ضرب‌زنی داشته باشند. گذشته از این‌ها، در سطحی فنی‌تر، آن‌چه من در پایان‌نامه‌ام انجام داده‌ام در واقع اثباتی بر این مدعاست. من نشان داده‌ام که اگر به اوزان صرفا با عینک ریتم موسیقایی نگاه کنیم، می‌توانیم قواعدی کامل و شامل (که اتفاقا با یافته‌های روان‌شناسان حوزه ریتم منطبقند) برای تشخیص موزون بودن الگوها پیدا کنیم. اگر وزن چیزی خارج از ریتم موسیقایی بود یافتن چنین قواعدی با تکیه بر اصول موسیقایی ممکن نمی‌بود. پس نقد نظریه من مستلزم رد ادعایم مبنی بر یافتن این قواعد است. همچنین، پایان‌نامه من به تفصیل نشان می‌دهد که چگونه اختیارات شاعری در فارسی و عربی با کمک این نگاه بهتر توضیح داده می‌شوند. مثلا اختیار بلند به جای کوتاه در عربی منحصر است به جایگاه نخستین هجای کوتاه در هر رکن، اما این توضیح ساده فقط در صورتی کار می‌کند که رکن‌بندی‌مان مبتنی بر تکیه‌های ریتمیک باشد. اگر ذات وزن عربی ارتباطی با رکن‌بندی ریتمیک نداشت و این تکیه‌های ریتمیک صرفا الگوهایی بودند که ما به طور مصنوعی بر آنها سوار می‌کنیم، آن‌گاه دلیلی نداشت که اختیارات شاعری در این سنت شعری تابع رکن‌بندی‌ای باشد که تنها با نگاه به این تکیه‌ها معنا می‌یابد.

جا دارد تاکید کنم که ادعای من این نیست که شهود وزنی و شهود ریتمیک عینا یکی‌اند. اگر چنین بود که هر انسانی به واسطه داشتن شهود ریتمیک وزن شعر فارسی را درک می‌کرد. ادعا این است که شهود وزنی ما عبارت است از وزن‌دهی‌ای خاص به ترجیحات ریتمیک بشری. در بخش ۶.۲.۱ پایان‌نامه درباره رابطه شهودهای مشترک بشری با شهودهای مخصوص یک سنت شعری توضیح داده‌ام.

سکوت میان مصراع‌ها

۹- علاوه بر این‌ها، استدلالی که درباره سکوت پایان مصراع‌ها کرده‌ام اهمیت این سکوت‌ها در ساختار اوزان را نشان می‌دهد و تاییدی است بر ارتباط وثیق اوزان با ریتم‌هایی که به آن‌ها نسبت می‌دهیم (این سکوت‌ها به تصریح دکتر نجفی و دکتر طبیب زاده —چنان که در نقدش اشاره و نقل کرده— ذات موسیقایی دارند و به همین سبب است که اهمیتشان در وزن از سوی دکتر طبیب‌زاده انکار می‌شود).

به طور خلاصه، ادعای من این بوده که مثلا وزن «مستفعلُ مستفعلُ فع‌لن» (که رکن‌بندی پیشنهادی من برایش «فع مفتعلن مفتعلن مف» است) ۲ مورا کمتر از آن دارد که «کامل» شود (یعنی تعداد کل موراهای مصراع ضریبی از طول مورایی رکن شود)، و این ۲ مورا هنگام خواندن با سکوت جبران می‌شود. دکتر طبیب‌زاده گمان کرده‌اند که سکوت مورد ادعای من فقط قرار است موراهای محذوف رکن آخر را پر کند (مثلا «فع مفتعلن مفتعلن مف» منتهی به «مف» است پس قرار است به اندازه «تعلن» سکوت داشته باشد)، و در نتیجه بسیاری از عددهایی که گزارش کرده‌ام را متناقض یافته‌اند. این در حالیست که بنده فرمول محاسبه طول سکوت (که به طول رکن ناقص اول و آخر هردو حساس است) را با شفافیت در صفحه ۷۳ قرار داده‌ام.

۱۰- درباره سکوت‌های انتهای مصراع‌ها یکی از ادعاهای من این بوده که وقتی طول مصراع مضربی از طول رکن اصلی است (مثلا مصراعی ۱۲مورایی که ارکان اصلی‌اش ۶ مورایی‌اند، چیزی شبیه «مفتعلن مفتعلن» یا حتی «فعلن مفتعلن فع»)، گرایشی علیه استفاده از هجای کشیده در انتهای مصراع‌ها وجود دارد. به عنوان شاهدی ضمنی بر این سخن، سهوا در جمله‌ای نوشته بودم که از قضا در غزل «سلامی چو بوی خوش آشنایی» که قبلا از آن به عنوان مثال استفاده کرده بودم هم این قاعده رعایت شده (حال آن که به هیچ وجه این طور نبوده). دکتر طبیب‌زاده به درستی در نقدشان این مورد را متذکر آن شدند (من حتی در ذکر تعداد ابیات این غزل هم اشتباه کرده بودم و متاسفانه فرآیند این اشتباه خاطرم نیست). ایشان در ادامه در همین خصوص خاطرنشان کرده‌اند که:

«او معتقد است که بسیار به ندرت ممکن است شاعری در پایان مصراع‌هایی که رخن آخرشان کامل است … از کمیت‌های فوق سنگین … استفاده کند.»

این البته گزارش بسیار نادقیقی از ادعای بنده است. در همان صفحه ۸۸ که مورد ارجاع ایشان است به صراحت ذکر شده که «این شرط توسط تمام شعرا با جدیت رعایت نمی‌شود اما از سوی بسیاری جدی گرفته می‌شود.» گمان می‌کنم تفاوت شدت سخن در بیان من و نقل ایشان روشن باشد. اما مهم‌تر از آن، من در ادامه آمار مفصلی از کاربرد این هجاها در غزلیات سعدی ذکر کرده بودم. اما ایشان بدون اشاره به آنها به رد کلی ادعای بنده درباره این سکوت‌ها اکتفا کرده. تاکید می‌کنم که این آمار اتفاقا شاهد مهمی در تایید نقش وزنی این سکوت‌هاست، چرا که نشان می‌دهد رفتار شاعر تابع طول سکوت است.

۱۱- یکی از اعتراضات مرتبط مطرح شده در نقد ناظر به واحد وزنی «ابررکن» (یعنی واحدی متشکل از دو رکن مجاور) است (بیش از یک صفحه از نقد به این موضوع اختصاص دارد). ایشان نمونه‌هایی از مصراع‌های کوتاه و بلند در شعر نو (با تکرار تعدادهای مختلفی از مفاعیلن) آورده‌اند تا مفهوم ابررکن را به چالش بکشند. سپس گفته‌اند:

«لازم بود نویسنده نظرش را دربارۀ پرسش‌هایی مانند موارد زیر به دقت توضیح دهد: پس از مصراع دوم در شعر بالا به چند مورا سکوت نیاز است؟ آیا پس از مصراع سوم، باید واقعاً به اندازۀ سه «مفاعیلن» سکوت کرد؟ آیا اگر این سکوتها رعایت نشود قرائت شعر از قاعده خارج می‌شود؟ {توضیحاتی در رد اهمیت سکوت} در هر حال این امر نیز به خوبی نشان می‌دهد که مفهوم ابررکن و هجاهای سکوت پایان مصراع نه هیچ گرهی را از کار توصیف وزن شعر می‌گشایند و نه اصلاً در زمرۀ واقعیات (facts) شعر عروضی محسوب می‌شوند.»

نخست آن که این سخن ایشان باز حاکی از برداشت اشتباه از موضع من درباره طول سکوت‌هاست. طبق فرمول صفحه ۷۳ که در بالا اشاره شد روشن است که این مصراع‌ها به سکوت نیاز ندارند، چرا که سکوت اجباری در اوزان ۷تایی تابع طول رکن است و اصلا سکوت با عنایت به ابررکن در این اوزان نامطبوع است (نگاه کنید به جدول صفحه ۸۵). در نتیجه در یک وزن ۷تایی، یک مصراع متشکل از تکرار مفاعیلن‌ها که طول مورایی‌اش مضربی از ۷ است نیازی به سکوت پایانی ندارد. اما به هر حال در حالت کلی هرگاه بخواهیم سکوت متناسب با طول ابررکن داشته باشیم، قاعدتا بعد از مصراع‌هایی که طولشان معادل تعداد فردی رکن کامل است به اندازه یک رکن کامل اضافه سکوت می‌کنیم (و اگر تعداد زوج بود سکوت نمی‌کنیم).

ایشان همچنین پرسیده‌اند که تکلیف ابررکن‌ها در مصراع‌هایی که شامل بیش از چهار رکن هستند چه می‌شود. نمی‌دانم چرا این مورد به نظرشان نیاز به توضیح خاص دارد. اما به هر حال مثلا در یک مصراع با پنج مستفعلن، با فرض این که خوانش رایج (یعنی بی‌سکوت) از آن داشته باشیم، باید توجه داشته باشیم که مرز مصراع‌ها بعضا داخل برخی از ابررکن‌ها قرار می‌گیرد (از سویی حدس می‌زنم دغدغه ایشان همین باشد، اما از سوی دیگر این ماجرا در مصراع‌های سه رکنی هم رخ می‌دهد). اگر محدوده ابررکن‌ها را با قلاب نشان دهیم و مرز مصراع‌ها را با علامت «/»، تقسیم‌بندی برای یک زنجیره دومصراعی به این شکل خواهد بود:

{مستفعلن مستفعلن} {مستفعلن مستفعلن} {مستفعلن / مستفعلن} {مستفعلن مستفعلن} {مستفعلن مستفعلن}

نکته اساسی این است که به کلیت یک شعر باید به عنوان یک واحد وزنی پیوسته نگاه کرد (که در برخی اوزان سکوت‌ها خلأهای ریتمیک آن را پر می‌کنند). طبعا شکل ایده‌آل شعر برای گویشور این است که جایگاه هر هجا در ابررکن در تمام مصراع‌ها یکی باشد (این امر کمک می‌کند که هجاهای قافیه و موراهای سکوت موقعیت وزنی یکسانی در طول شعر داشته باشند). به همین سبب است که محبوب‌ترین اوزان آنهایی هستند که طول مصراعشان (با لحاظ کردن سکوت) معادل طول چهار رکن کامل است.

مؤخره

گمان می‌کنم شایسته ذکر باشد که خواندن نقد دکتر طبیب‌زاده هرچند به سبب لحن تندشان قدری برایم سخت بود اما غیر از آن برایم سودمند بود (دست‌کم به خاطر آن یک مورد که در ابتدای متن ذکر کردم، اما همچنین برای این که باعث شدند دوباره به برخی از این امور فکر کنم) و قطعا از این بابت از ایشان سپاسگزارم. امیدوارم مخالفت شدید من در برخی موارد حمل به اسائه ادب نشود. همچنین، امیدوارم که لحن تند ایشان صرفا متوجه نظریه من بوده باشد نه خود من، و بیت انتهایی‌شان در شکایت از زهد ریایی هم ربطی به شخص بنده نداشته باشد :‌)

ساختار ریتمیک وزن شعر فارسی


اخیرا از پایان‌نامه دکتری‌ام دفاع کردم. این نوشته قرار است معرفی کوتاهی از کار پایان‌نامه‌ام باشد تا اگر کسی علاقه‌مند بود برود و نگاهی به متن اصلی پایان‌نامه (که به طور عمومی در سایت دانشگاه آریزونا از اینجا در دسترس است) بیندازد.

وزن شعر فارسی برای هرکس که درباره‌اش کمی فکر کرده باشد معماست. کسانی که گوششان به وزن شعر آشناست با شهود و بدون خواندن درس عروض می‌فهمند که مثلا «مفتعلن مفاعلن» موزون است اما «مفتعلن فاعلاتن» موزون نیست. معما این است که این موزون بودن تابع چه قواعدی است، خاستگاه آن کجاست، و ما چگونه آن را می‌آموزیم. من از نوجوانی درگیر این سوال بودم و از این که جواب را در هیچ جا نمی‌یافتم متعجب بودم.

طبعا من اولین کسی نبودم که با این معما درگیر شدم. معمای وزن فارسی احتمالا به اندازه شعر فارسی عمر دارد و نزدیک به هزار سال است که عروض‌شناسان کوشیده‌اند قواعد حاکم بر وزن شعر فارسی را بیابند. گذشته از آن، این سوال با سوالات جانبی مهم دیگری هم همراه شده، از جمله این که نسبت وزن شعر فارسی با وزن سنت‌های شعری دیگر مثل عربی چیست.

چه عروض‌شناسان سنتی (مثل ابن سینا و خواجه نصیر و شمس قیس) چه عروض‌شناسان ایرانی معاصر (مثل پرویز ناتل خانلری و ابوالحسن نجفی) و چه واج‌شناسان غربی‌ای که درباره وزن شعر فارسی یا عربی اظهار نظر کرده‌اند (مثل الن پرینس Alan Prince و بروس هیز Bruce Hayes و پل کیپارسکی Paul Kiparsky) همه تلاش کرده‌اند که قواعد حاکم بر وزن شعر فارسی را پیدا کنند، و البته هیچ کدام کاملا موفق نشده‌اند. اما مهم‌تر از آن، حتی با فرض این که این قواعد را یافته باشیم (مثلا فهمیده باشیم که ترکیبی از هجاها که در فلان دایره بگنجد موزون است)، این سوالات همچنان بی‌پاسخ باقی مانده که این قواعد از کجا آمده‌اند، ما آنها را چگونه می‌آموزیم، و نسبتشان با قواعد سنت‌های وزنی دیگر چیستند.

فرض کنید قواعدی را یافته‌ایم که به ازای هر زنجیره از هجاها با قوت خوبی پیش‌بینی می‌کنند که موزن است یا نه (مثلا مدل ابوالحسن نجفی با خطای نه چندان بالایی توان چنین پیش‌بینی‌ای را دارد). این قواعد از کجا آمده‌اند؟ آیا حاصل یک تصادف تاریخی‌اند و می‌توانستند هر شکل دیگری داشته باشند؟ آیا وام گرفته از عربی‌اند؟ در این صورت چرا متفاوتند و آیا می‌توانستند به هر شکل دیگری هم متفاوت باشند؟ خود قواعد وزنی عربی از کجا آمده‌اند؟ اصلا این قواعد چه‌قدر اصالت دارند؟ آیا فارسی‌زبانی که بدون مطالعه عروض توانایی تشخیص اوزان را دارد این قواعد را آموخته یا خود مجموعه اوزان را یک به یک آموخته؟ گذشته از همه این‌ها، هیچ کدام از نظریه‌های موجود هنوز قواعد ساده‌ای که بتوانند موزون بودن را پیش‌بینی کنند ارائه نمی دهند. آیا ارائه چنین قواعدی ممکن است؟

پایان‌نامه من قرار است پاسخی بر این پرسش‌ها باشد، و در واقع ادعای جسورانه من این است که نخستین پاسخ قانع‌کننده و جامع به این پرسش‌هاست. من نظام وزنی فارسی را بر اساس طول هجاها (تعداد «مورا» در هر هجا) توصیف می‌کنم و آن را به ریتم در موسیقی پیوند می‌زنم. تاکید می‌کنم که خود این رویکرد هرچند توسط وزن‌شناسان معاصر (از خانلری و نجفی گرفته تا کیپارسکی و هِیز و غیره) عمدتا مغفول مانده، به هیچ وجه بدیع نیست. در حقیقت رابطه نزدیک بین وزن در شعر و ریتم در موسیقی قرن‌هاست که برای بسیاری از فارسی‌زبانان بدیهی است. فارابی و ابن سینا و غیره هم به وضوح این ارتباط را در نظر دارند و لغاتی و اصطلاحاتی که برای توصیف ایقاع (ریتم) در موسیقی به کار می‌برند همان لغات و اصطلاحاتی است که برای شرح اوزان شعری به استفاده می‌کنند. در دوران معاصر هم رابطه بین وزن و ریتم بین کسانی که با موسیقی سر و کاری دارند بدیهی فرض می‌شود و کسانی بوده‌اند که تناظر برخی اوزان فارسی با برخی ریتم‌های اصلی را خاطرنشان کرده‌اند. گام تازه‌ای که من برداشته‌ام استفاده از قواعد ریتم برای ارائه شرح کاملی از اوزان فارسی است. در واقع این نظریه به این مقدار بسنده نمی‌کند که توضیح دهد که «مفتعلن مفاعلن» با ریتم‌های شش‌تایی متناظر است (این کار قبلا هم انجام شده) بلکه نظام کاملی ارائه می‌دهد که می‌تواند به ازای هر مجموعه‌ای از هجاها (مثلا «مفتعلن مستفعلن» یا هر ترکیب دل‌به‌خواه دیگری که فکرش را بکنید) مشخص کند که تا چه اندازه موزون است، متناظر با کدام ریتم موسیقایی است، با چه الگوی ضربی توسط فارسی‌زبانان خوانده می‌شود، و کدام اختیارات وزنی در آن مجاز است.

وزن چیست؟

تقلیل نظام وزن شعر به نظام ریتم در موسیقی اهمیتی فراتر از توانایی پیش‌بینی سیستماتیک رفتار نظام وزنی فارسی دارد. این نظریه تصویر جامعی می‌دهد از این که خاستگاه وزن شعر فارسی کجاست، چگونه آموخته می‌شود، و چه نسبتی با سنت‌های وزنی دیگر دارد.

شهود وزنی در اصل چیزی جز شهود ریتمی نیست. همان شهود جهانی‌ای که باعث می‌شود افراد فرهنگ‌های مختلف ریتم در موسیقی یکدیگر را درک کنند زیربنای نظام وزن شعر فارسی است. اما اگر وزن شعر فارسی مبتنی بر شهودهای فطری همگانی است چرا همه‌کس شهود وزنی فارسی را ندارد؟ پاسخ این است که نظام وزنی فارسی هرچند مبتنی بر شهودی فطری است اما اجزای دیگری هم دارد که باید یاد گرفته شوند. فارسی‌زبانان وزن‌آشنا نه تنها شهود ریتمی همگانی بشری را دارند، بلکه

یک: تناظر بین واحدهای آوایی فارسی با واحدهای ریتمی هم در ذهنشان نهادینه شده، و

دو: علاوه بر این در سطح ناخودآگاه آموخته‌اند که نظام وزنی فارسی از بین قواعد ریتمی بشری به کدام قواعد وزن بیشتری می‌دهد.

مورد دوم نیاز به توضیح بیشتری دارد. هرچند ریتم مبتنی بر شهود مشترک انسانی است اما جزئیات آن در هر فرهنگی شکل متفاوتی به خود گرفته. مثلا اروپایی‌ها ریتم‌های شش‌هشتم را درک می‌کنند اما ریتم غالب برایشان ریتم چهارتایی است در حالی که در ایران ماجرا برعکس است. یا مثلا ریتم‌های لنگ در بسیاری از فرهنگ‌ها غایبند یا خراب پنداشته می‌شوند در حالی که در خاور میانه محبوبند. یک سنت وزنی (دست‌کم در اوزان کمّی) هم در واقع یک سنت ریتمی درون خود دارد. کسی که وزن شعر فارسی را می‌آموزد، مثلا در سطح ناخودآگاه یاد می‌گیرد که میزان‌های لنگ و غیرلنگ در کنار هم به کار نمی‌روند (حال آن که در سنت وزنی عربی این مجاورت مجاز است). به همین ترتیب، در سنت وزن شعر ژاپنی افراد به طور ناخودآگاه یاد می‌گیرند که ریتم‌های ترکیبی مجاز نیستند در حالی که در وزن شعر فارسی این ریتم‌ها ارجحند.

با توجه به آن‌چه در بالا گفته شد رابطه سنت‌های وزنی مختلف و پیوند تاریخی‌شان هم مشخص می‌شود. اگر یافته‌های این نظریه را بپذیریم، نتایج تاریخی مهمی عایدمان می‌شود. اول آن که می‌فهمیم که بر خلاف ادعای عمده وزن‌شناسانی که درباره تاریخ وزن فارسی سخنی گفته‌اند (از قبیل لازار و الول‌ساتن و کیپارسکی و هِیز) معنا ندارد که ریشه یک وزن به‌خصوص فارسی را در یک وزن به‌خصوص عربی جستجو کنیم. وزن‌های فارسی از عربی نیامده‌اند بلکه برآمده از قواعدی متعلق به شهود ریتمی همگانی هستند (هرچند ممکن است وزن‌دهی این قواعد در سنت ایرانی تحت تاثیر سنت عربی بوده باشد). به طور کلی، شباهت‌های خیره‌کننده‌ای که بین نظام‌های وزنی مختلف دیده می‌شوند شاهد کافی برای مجاورت تاریخی یا همریشگی نیستند بلکه می‌توانند صرفا بازتاب شهودهای ریتمی مشترک انسانی باشند. به این ترتیب بسیاری از فعالیت‌های وزن‌شناسان تاریخی که به دنبال پیدا کردن وزن اولیه هندواروپایی از روی شباهت‌های نظام‌های وزنی زبان‌های هندواروپایی هستند از اساس بی‌معنا می‌شود.

دامنه اثر این نظریه فراتر از وزن شعر فارسی است. کوشیده‌ام نشان دهم که نظام وزنی عربی و ژاپنی هم با همین قواعد (اما وزن‌دهی‌هایی متفاوت) قابل توصیفند. ادعای نهایی من این است که تمام سنت‌های وزنی کمّی (از جمله یونانی، سانسکریت، اردو، کردی، هاوزا، و لاتین) مبتنی بر همین قواعدند. آن‌چه در این پایان‌نامه آمده آغاز راهی طولانی است، اما من خوش‌بینانه فکر می‌کنم که گره‌های بزرگی را در این عرصه باز کرده. شکی نیست که قضاوت بی‌طرفانه‌تر و کم‌اشتیاق‌تر را باید از کسانی غیر از من شنید. این نوشته اگر کاری کرده باشد، راغب کردن خواننده علاقه‌مند به نگاه به خود پایان‌نامه است. وگرنه شرح اجزای خود نظریه و قانع کردن مخاطب به هیچ وجه در بضاعت یک نوشته وبلاگی نیست.

عراق به فتح عین، eye-ran با غمض عین

درصد بزرگی از ایرانی‌های ساکن آمریکای شمالی (به خصوص نسل‌های جدیدتر) از شیوه تلفظ نام کشورشان توسط عموم انگلیسی‌زبان‌ها ناخشنودند. آنها معتقدند اهل کشوری به نام «ایران» هستند اما بیشتر انگلیسی‌زبان‌ها نام کشورشان را آی‌رَن (aɪˈræn) تلفظ می‌کنند. این تلفظ به نظر این ایرانیان هم «غلط» است و هم گاهی حتی «توهین‌آمیز». به طور خلاصه، در زیر توضیح خواهم داد که چرا معتقدم این تلفظ نباید ما را ناراحت کند. این موضوع البته تمام ماجرا نیست، و بهانه‌ای خواهد بود برای مروری بر عوامل اثرگذار بر تلفظ واژگان دخیل در زبان‌های مختلف و شرحی بر چگونگی ماجرا در فارسی و انگلیسی.

دستگاه واجی

هر زبانی برای تلفظ نام‌های بیگانه روش‌های خاصی دارد. مهم‌ترین عامل تعیین‌کننده در این که گویشوران یک زبان نام‌های خارجی را چگونه تلفظ کنند دستگاه واجی زبانشان است. ما در فارسی صدای «عین» عربی را نداریم در نتیجه «عراق» را مثل «اراق» تلفظ می‌کنیم. به همین ترتیب، آمریکایی‌ها حرف “r” در نام ایران را مثل «ر» آمریکایی (که در علایم‌نگاری آی‌پی‌ای با علامت ɹ نشان داده می‌شود) تلفظ می‌کنند نه مثل «ر» فارسی (که در آی‌پی‌ای با علامت r نشان داده می‌شود). تا این‌جای کار را همه می‌دانند و می‌فهمند. به همین دلیل هم کسی به آمریکایی‌ها به خاطر تلفظ خاص «ر»شان در کلمه «ایران» خرده‌ای نمی‌گیرد. اما دامنه تاثیر دستگاه واجی یک زبان بسیار گسترده‌تر از این است! ساختار هجاها، محل تکیه، و شیوه همنشینی واج‌ها نیز همگی در شکل‌گیری تلفظ تاثیر دارند. در زیر با چند مثال موضوع را روشن‌تر می‌کنیم.

فارسی در بسیاری از کلمات دخیل عربی مصوت نخست کلمات با وزن «فِعال» را به «فَعال» تبدیل کرده است. در نتیجه ما کلمه عربی «فِدا» را به صورت «فَدا» تلفظ می‌کنیم، «فِرار» را «فَرار» می‌گوییم، و طبعا نام کشور همسایه را هم به جای «عِراق» می‌گوییم «عَراق» (تلفظ‌های فتحه‌دار کلماتی مثل جوار، طحال، جهاد، خلال و خلاف هم از همین سنخند، و البته به نظر می‌رسد چند مثال در جهت عکس هم وجود داشته باشند در نتیجه نظم کلی ماجرا بر من روشن نیست). این ترجیح زبان فارسی در سطح واج‌هایی که داریم و نداریم نیست، بلکه در سطح چگونگی همنشینی واج‌هاست. هر زبانی هزاران ترجیح کوچک و بزرگ این‌چنینی دارد که گویشوران عادی زبان هرچند رعایتشان می‌کنند اما از آنها بی‌خبرند. این که ما با افزودن صدای کسره به ابتدای کلمه به جای slovɑki می‌گوییم eslovɑki هم ریشه در یکی از همین ترجیحات دارد (به زبان قدما اگر بگوییم، در فارسی حرف ساکن در ابتدای کلمه نه تنها مرجح نیست که اصلا مجاز نیست). این که در نام ویکتور هوگو هم Hugo را Hogo تلفظ می‌کنیم ناشی از یکی دیگر از همین ترجیحات است («هماهنگی واکه‌ای» یا “vowel harmony” که دامنه تاثیرش در فارسی بسیار گسترده است). مثال دیگر (و پیچیده‌تر) این است که فارسی هرگاه در کلمه‌ای دو هجای اول مصوت کوتاه داشته باشند و بی‌سکون باشند، تمایل دارد که مصوت دوم را حذف کند. به این ترتیب حرکت (harekat) به حرْکت تبدیل می‌شود و شرکت (sharekat) به شرْکت، و به همین ترتیب در گفتگوی روزمره تلویزیون (televizion) به تلْویزیون و اسدالله (asadollah) به اسْدالله (asdollɑh). در نهایت، به همین دلیل است که در تلفظ نام آمریکا هم به جای این که به تلفظ اصلی وفادار باشیم و بگوییم amerika، مصوت دوم را حذف می‌کنیم و می‌گوییم آمْریکا.

نظام واجی زبان انگلیسی هم دریایی از این گونه ترجیحات دارد، و از قضا به دلیل تداخل بالای تکیه کلمات (stress) در تلفظ انگلیسی، دستگاه واجی انگلیسی از فارسی به مراتب پیچیده‌تر است. یکی از ترجیحات اساسی دستگاه واجی انگلیسی این است که در اسم‌ها و صفت‌های دوهجایی (اما نه در فعل‌ها!) تکیه روی هجای اول باشد. به هر اسم یا صفت انگلیسی‌ای که فکر کنید، از کلمات ساده مثل happy و mother گرفته تا کلمات دشوار با ریشه لاتینی مثل pungent و fiscal، این قاعده عموما برقرار است (استثناهای ماجرا هم معمولا برای خود قواعد پیچیده‌ای دارند که از ظرفیت بحث ما خارجند). این گرایش در انگلیسی به قدری قوی است که حتی کلمات فرانسوی‌ای که با تکیه روی هجای دوم وارد انگلیسی می‌شوند (مثل bourgeois یا همان «بورژوا»ی خودمان) بعد از مدتی یک تلفظ جایگزین با تکیه روی هجای اول پیدا می‌کنند (bourgeois). با این حساب، می‌توانیم اولین دلیل تلفظ به‌ظاهر-غریب «آی‌رَن» را متوجه شویم. تلفظ انگلیسی‌ای که نزد فارسی‌زبانان مطلوب‌تر است (یعنی ɪrɑn) برای یک انگلیسی‌زبان تلفظ نامطلوبی است چون تکیه را روی هجای دوم قرار می‌دهد و هجای اول را به شکل یک ɪ بی‌تکیه باقی می‌گذارد. اما در تلفظ رایج اما ناخوشایندِ «آی‌رَن»، هر دو هجا تکیه‌برند و در نتیجه خروجی هرچند همچنان برای دستگاه واجی انگلیسی ایده‌آل نیست اما با آن سازگارتر است.

رسم‌الخط

دومین عامل اثرگذار بر شیوه تلفظ نام‌های خارجی در یک زبان رسم‌الخط است. ما در فارسی معمولا به سنگاپور و سومالی به جای sangɑpor و somɑli می‌گوییم sangɑpur و sumɑli. مشخص نیست که جایگزین کردن صدای o با u در این کلمات دلیل سیستماتیک دارد یا تصادفی است، اما این اندازه را با اطمینان نسبی می‌شود گفت که اگر حرف «و» در الفبای فارسی دو خوانش مختلف o و u را اجازه نمی‌داد، چنین تغییری در تلفظ این واژه‌ها رخ نمی‌داد. نمونه دیگر، نوشته نشدن کسره و فتحه در فارسی است که اجازه می‌دهد تلفظ‌های رقیب در کلماتی مثل واشَنگتن و واشِنگتن بروز پیدا کنند.

در انگلیسی نقش رسم‌الخط در سرنوشت واژگان دخیل به مراتب شدیدتر (و مخرب‌تر!) است. هر انگلیسی‌دانی (یا دست‌کم خیلی از انگلیسی‌زبان‌ها) می‌دانـ(نـ)د که حرف i اگر دو حرف قبل از یک مصوت قرار بگیرد معمولا به شکل «آی» تلفظ می‌شود. در نتیجه حتی با دیدن ترکیب جدید و بیگانه‌ای مثل ibal تلفظ اولیه یک انگلیسی‌زبان آیبان خواهد بود (نه مثلا ایبال). به همین ترتیب، تلفظ «طبیعی» حرف i در ابتدای کلمه «ایران» برای یک انگلیسی‌زبان «آی» است.

به طرز مشابهی، تلفظ طبیعی حرف a صدایی شبیه به فتحه است، نه صدایی شبیه به الف فارسی که در کلمه Iran مورد انتظار ماست. در نتیجه، با تکیه بر رسم‌الخط، واضح است که تلفظ کلمه Iran باید همان آی‌رن باشد نه «ایران». قاعدتا در این‌جای کار هر کسی از خودش می‌پرسد که چرا انگلیسی‌زبان‌ها کلمات بیگانه را جوری نمی‌نویسند که بعدا درست تلفظش کنند. پاسخ پیچیده است، اما بخش بزرگی از ماجرا به این بر می‌گردد که املای اسامی خاص معمولا املای «بین‌المللی» و نه لزوما سازگار با انگلیسی دارد. املای «ایران» در الفبای لاتین به شکل «Iran» تابع یک استاندارد کلی جهانی است و در مجموع درست‌ترین تلفظ را در میان زبان‌هایی که از الفبای لاتین استفاده می‌کنند تضمین می‌کند. در میان این زبان‌ها، شاید هیچ زبانی به اندازه انگلیسی در تلفظش نسبت به املای مبتنی بر الفبای لاتین بی‌وفا نیست. اما این هم نه به غرور انگلیسی ارتباطی دارد نه به توطئه آمریکایی. هرچه هست زیر سر تاریخ انگلیسی میانه است و دگرگونی بزرگ واکه‌ای (The great vowel shift)، که بی‌تردید از حوصله بحث فعلی خارج است.

آیا هرچه طبیعی‌ست درست است؟

بسیاری از کسانی که از تلفظ «آی‌رَن» ناخشنودند تا حدی (اما احتمالا نه با دقت زیاد) متوجهند که به هر حال تلفظ آی‌رن خوانش محتمل‌تری از کلمه است، اما معتقدند این خوانش هرچند با توجه به قواعد واجی و املایی انگلیسی قابل درک است، اما به هر حال غلط است. قصد ندارم ماجرای غلط و درست در زبان را در این‌جا باز کنم. قاعدتا خوانندگان می‌دانند که زبان‌شناسان میانه خوبی با این گونه غلط‌پنداری‌ها در زبان ندارند. صرفا به ذکر مثال بسنده می‌کنم. فارسی‌زبانانی که از تلفظ «آی‌رَن» در رنجند، قاعدتا باید در فارسی هم نسبت به تلفظ «آمْریکا» (با میم ساکن)، «کانادا» (به جای «کندا»)، یا لَندَن (به جای «لاندن») عذاب وجدان داشته باشند. شاید در پاسخ گفته شود که تلفظ نام این کشورها در فارسی چندان به گوش اهالی این کشورها نمی‌رسد و کسی را آزرده نمی‌کند. در این صورت، این عزیزان دست‌کم باید از فردا به جای «کرد» و «ترک» به سمت تلفظ «کورد» و «تورک» حرکت کنند و مواظب باشند که «عِراق» را «عَراق» نگویند. البته همچنان گمان می‌کنم مسیر ساده‌تر این است که اجازه بدهیم هر زبانی در تلفظ واژگان خارجی مسیر طبیعی‌اش را برود و بر فرآیندهای واجی و املایی معانی سیاسی و اجتماعی بار نکنیم.

مؤخره

علی‌رغم تمام آن‌چه که گفتیم، امروز در آمریکا تلفظ مطلوب ایرانیان، یعنی ɪrɑn، هم در کنار «آی‌رَن» در میان انگلیسی‌زبانان بسیار رایج است. از روی آن‌چه جسته و گریخته از رسانه‌های آمریکایی در دهه‌های قبل (به خصوص در دوره گروگانگیری سفارت) دیده‌ام این طور به نظرم می‌آید که تلفظ ɪrɑn نسبت به قبل بیشتر شده. علت این بیشتر شدن هم به گمانم روشن است که چیست. از طرفی نسل جدید ایرانیان مهاجر نسبت به مساله حساس‌ترند و از طرف دیگر گفتمان احترام به اقلیت‌ها و پرهیز از توهین در زبان در ده پانزده سال اخیر در آمریکا به شدت رشد کرده. طبیعی است که در فضایی که تلفظ «آی‌رن» از طرف «باسوادان» غلط پنداشته می‌شود و از طرف فعالان مدنی توهین‌آمیز تلقی می‌شود، رواجش در جامعه آمریکایی هم کاهش پیدا کند. قطعا در چنین فضای دوقطبی‌ای، این تلفظ حقیقتا هم کم‌کم بار سیاسی-اجتماعی پیدا می‌کند و به تدریج بیشتر و بیشتر مختص کسانی می‌شود که مواضع سیاسی خاصی دارند. به عبارت دیگر، از آن‌جا که معنا در زبان منبعی جز اذهان گویشوران ندارد، مثل بسیاری از پدیده‌های زبانی دیگر این‌جا هم معنادار پنداشتن یک پدیده زبانی می‌تواند واقعا موجب معنادار شدنش بشود.

(بازبینی شده در مارس ۲۰۲۳)

 

زبان‌آموزی در وب با «ریدلنگ» (ReadLang)

عمده‌ترین فعالیت زبان‌آموزانه من خواندن متون به زبان‌های دیگر روی وب و یاد گرفتن واژه‌های تازه است. اخیرا با یک محصول نرم‌افزاری بی‌نظیر به نام ReadLang آشنا شدم  که زندگی را برای زبان‌آموزان متکی بر وب متحول می‌کند (به خصوص اگر انگلیسی بدانید و هدفتان یادگیری یک زبان دیگر باشد). در این پست بسیار کوتاه (که متاسفانه گمان کنم ظاهرش شبیه به تبلیغات تجاری بشود!) به معرفی این برنامه می‌پردازم. ریدلنگ (ReadLang) یک افزونه برای مرورگر کروم است و در نگاه اول چیزی به جز یک دیکشنری معمولی نیست. وقتی با مرورگر کروم در حال خواندن متنی به زبانی خارجی هستید، اگر روی کلماتی که نمی‌شناسید کلیک کنید ریدلنگ معنی کلمات را به شما خواهد گفت (زبان مبدا و مقصد هردو به انتخاب شما تنظیم می‌شوند). اما به چند دلیل کوچک، «ریدلنگ» بسیار مفیدتر از یک فرهنگ لغت معمولی است.

یک ویژگی مهم «ریدلنگ» امکان مشاهده معنی وابسته به متن است. ریدلنگ اجازه می‌دهد که هنگام خواندن متن، چند کلمه متوالی را با هم انتخاب کنید تا به جای معنای مجزای کلمات، معنای عبارت را ببینید (و در نتیجه از معنی کلمات در بافتی که به کار رفته‌اند باخبر شوید). طبعا اگر زبان مبدا و مقصدتان هیچ کدام فارسی نباشد (و هر دو از زبان‌های پشتیبانی‌شده‌تر مثل فرانسه یا آلمانی باشند) کیفیت ترجمه‌ای که می‌گیرید بالاتر خواهد بود. تصویر زیر یک نمونه از ترجمه «ریدلنگ» در کروم را نشان می‌دهد.

Screen Shot 2018-08-02 at 3.56.54 PM

اما فایده اصلی «ریدلنگ» در امکاناتش برای مرور کلمات است. با دو سه ویژگی ساده، «ریدلنگ» واژه‌آموزی را راحت‌تر می‌کند. اول این که این برنامه کلماتی که هنگام متن‌خوانی نگاه کرده‌اید را برایتان ذخیره می‌کند (با امکان حذف و تغییر). در نتیجه می‌توانید همیشه کلماتی که قبلا به آنها برخورده‌اید را مرور کنید. مهم‌تر از آن، ریدلنگ این کلمات را با حفظ بافت متنی‌ای که کلمه در آن ظاهر شده (و پیوند به سایت اصلی) ذخیره می‌کند (مثل شکل زیر).

Screen Shot 2018-08-02 at 4.13.35 PM

اما در نهایت به نظر من مهم‌تر از همه، «ریدلنگ» این امکان را می‌دهد که فهرست کلماتتان را به ترتیب بسامد و مفید بودن مرتب کنید. در نتیجه می‌توانید بی‌جهت وقتتان را صرف تمرکز روی واژه‌های کم‌اهمیت نکنید. سوزاندن انرژی بر سر واژه‌های کم‌کاربرد بزرگ‌ترین خطای استراتژیک رایج در واژه‌آموزی است!

فارسی و لهجه‌های نداشته‌اش

Screen Shot 2018-04-26 at 12.29.57 AMعلی یونسی، دستیار ویژه رئیس جمهور در امور اقوام، اخیرا در مصاحبه با روزنامه قانون سخنانی بر زبان رانده (متن کامل مصاحبه را در این‌جا ببینید) که مایه جنجال بسیار شده. چون بسیاری از سخنان به رابطه بین زبان‌های مختلف مورد تکلم در ایران مربوط است، قصد دارم توضیحاتی درباره علت و شدت مساله‌دار بودن سخنان او بدهم. با توجه به این که مقام رسمی ایشان مرتبط با اقوام است، این اشتباه‌ها را حمل بر ناآگاهی تصادفی یکی از مقامات درباره مسائل زبانی (که به خودی خود طبیعی و بی‌عیب است) نمی‌کنم بلکه آنها را بازتابی از سایه‌افکنی رویکردهای خاص سیاسی بر بدیهیات علمی می‌بینم، و فکر می‌کنم روشن است که اشتباهات فاحش و دقت پایین ایشان به هیچ وجه متناسب با مقامشان و سطح اعتماد به نفسی که در بیان جزئیات از خود نشان می‌دهند نیست. از یک جهت پرداختن به چنین سخنان آشکارا مغلوطی کمی بی‌مورد به نظر می‌رسد، اما از طرف دیگر به نظرم می‌رسد که ذکر مورد به مورد مشکلات سخنانی که تا این حد جلب توجه کرده‌اند می‌تواند مفید باشد.

تاکید می‌کنم که ذکر مشکلات سخنان ایشان در این‌جا از جهت مته‌به‌خشخاش‌گذاری سخت‌گیرانه آکادمیک درباره جزئیات زبان‌شناسانه نیست، بلکه اشاره به اشتباهاتی است که با رجوع به ساده‌ترین و بدیهی‌ترین منابع علمی (حتی دانشنامه‌های عمومی) هم قابل جلوگیری هستند و به نظر من خوب است که حتی در مدارس هم در سطح راهنمایی یا دبیرستان به نوجوانان آموخته شوند. همچنین معتقدم لازم است که از منظر زبان‌شناختی و به دور از حساسیت‌های قومی اغلاط سخنان ایشان ذکر شوند تا قضاوت برای غیرمتخصصان آسان‌تر شود. در ادامه، به برخی از سخنان آقای یونسی اشاره می‌کنم و توضیحاتی می‌آورم. تاکید می‌کنم که فهرست زیر شامل تمام موارد مساله‌دار در سخنان آقای یونسی نیست.

۱- «لهجه‌های فارسی مانند گیلکی، مازنی، خراسانی، تالشی، لری، کردی، لکی و … که در حدود 250 تا 300 تا هستند، همه از یک ریشه و نژاد زبانی هستند.»

آقای یونسی در انتهای این جمله همریشگی این گونه‌های زبانی را به درستی خاطرنشان می‌شوند، اما به عادت رایج فارسی‌گرایان افراطی، چند زبان مختلف ایرانی را به راحتی لهجه‌هایی از فارسی می‌خوانند. ماجرای گُم بودن مرز زبان و لهجه ماجرای دامنه‌داری است و من قصد ندارم در این‌جا به ابعاد مختلف آن بپردازم. اما سخن آقای یونسی مستقل از معیاری که انتخاب کنیم غلط است. اگر بنا بر تقسیم‌بندی‌های علمی زبان‌شناسان باشد، هر منبع معتبری در جهان در عرصه زبان‌شناسی (حقیقتا بدون استثنا) مازندرانی و گیلکی و تالشی و لری و کردی را زبان‌هایی مستقل از فارسی می‌داند، و زبان‌شناسان سالانه ده‌ها مقاله درباره هرکدام از این زبان‌ها می‌دهند و از آنها به عنوان زبان‌های جداگانه یاد می‌کنند.

اما از نظرات زبان‌شناسان هم اگر بگذریم، انتظار حد اقلی این است که آقای یونسی دست‌کم به معیارهای عرفی و عوامانه برای تشخیص این که چه چیز را یک زبان می‌خوانیم پایبند باشند، و اگر می‌خواهند گیلکی و مازندرانی را با معیارهای عرفی لهجه‌های فارسی بدانند، دست‌کم این اشتباه فاحش را درباره زبان‌های دورتری مثل زبان‌های کردی مرتکب نشوند (انواع کردی نه تنها از فارسی بسیار دورند، بلکه خود به قدری متفاوتند که بیشتر زبان‌شناسان آنها را چند زبان هم‌خانواده می‌دانند، نه یک زبان). اگر معیار این است که گویشوران فارسی و کردی سخن یکدیگر را متوجه شوند، باید عرض کنم که فهم بیش از ده بیست درصد از یک گفتگوی معمولی کردی (حتی کردی سورانی، چه برسد به کردی کرمانجی) برای یک فارسی‌زبان غیرممکن است (هر فارسی‌زبانی می‌تواند با مشاهده یک ویدئوی کردی در اینترنت صحت ادعای مرا تخمین بزند). اگر معیار ساختارهای زبانی است، زبانی مثل کردی کرمانجی که مذکر و مونث در آن جدایند و صرف فعل ارگاتیو دارد و صداهای ناموجود در فارسی دارد و حرف اضافه‌هایش به شکل پیرااضافه (سرکامپزیشن) اند با کدام منطق لهجه‌ای از فارسی است؟ واقعیت این است که تفاوت میان کردی (چه سورانی چه کرمانجی) با فارسی در واژگان و نحو و آواها، به مراتب بیش از تفاوت میان اسپانیایی و ایتالیایی است. حتی اگر بدترین معیار ممکن یعنی معیار استقلال و قدرت سیاسی را به عنوان محک تشخیص استقلال زبان‌ها از هم انتخاب کنیم، زبان کردی سورانی که در جایی خارج از ایران زبان روزنامه و کتاب و شعر و تحصیل و مدرسه و تلویزیون و غیره است، چرا باید لهجه‌ای از فارسی محسوب شود؟

۲- «براي مثال زبان مازندرانی ها با لکی ها بسيار نزدیک است. لکی می‌گوید بچو و مازندرانی می‌گوید بشو؛ هردوی آن‌ها به معنای آمد و شد است.»

البته در بیشتر گونه‌های زبان مازندرانی خبری از «بشو» نیست، و منظور ایشان قاعدتا گیلانی و گونه‌های نزدیک به آن است. اما مشکل اصلی این‌جاست که لکی واقعا به مازندرانی نزدیکی ویژه‌ای ندارد. همواره بین زبان‌شناسان درباره رابطه لکی با لری و کردی ابهاماتی وجود داشته چون لکی به لری و کردی شباهت‌هایی دارد. اما انگیزه اشاره به مازندرانی (آن هم با یک مثال نامناسب) به عنوان نمونه شباهت زبانی با لکی، از فهم بنده خارج است.

۳- (در ادامه بحث قبلی) « ریشه این‌ها به فارسی دری یا به فارسی میانه و گاهي هم به فارسی دوره اول برمی گردد.»

این جمله به قدری مغشوش و نادرست است که حتی ذکر یک به یک مشکلاتش هم برای من آسان نیست. نکته اول این است که گویا ایشان گمان می‌کنند این زبان‌ها به نوعی از فارسی منشعب شده‌اند و «ریشه»شان آن جایی است که به فارسی وصل می‌شوند. انگار که به نظر ایشان فارسی همواره اصل بوده و زبان‌های دیگر از میانه راه از آن جدا می‌شده‌اند. با کمی فکر (حتی بدون دانش زبان‌شناسانه) می‌توان پی برد که اگر دو زبان یا دو گونه زبانی از میانه راه از یکدیگر منشعب شوند، معیاری برای اصل دانستن یکی و فرع دانستن دیگری نداریم، و در نتیجه عجیب است که یکی از این نوادگان را خود فارسی بدانیم و آن دیگری را لهجه‌ای از این یکی بدانیم (هرچند اذعان می‌کنم که گاهی در موارد نادر  در عمل به دلایل سیاسی این اشتباه در نام‌گذاری در جهان رخ می‌دهد). نکته دوم این که جدایی مسیر تکاملی این زبان‌ها از فارسی، بسیار قدیمی‌تر از آن‌چه ایشان می‌فرمایند است. اصلا حرف زدن از زبان‌هایی با این حد فاصله ساختاری و ذکر زبان اخیری مثل «فارسی دری» یا حتی فارسی میانه به عنوان ریشه مشترک بیشتر شبیه شوخی است. انشعاب این زبان‌ها از یکدیگر مربوط به دورانی بسیار بسیار قدیم‌تر از فارسی دری (که متعلق به پس از اسلام است) است. منظور ایشان از فارسی دوره اول بر من روشن نیست، اما حتی اگر منظورشان فارسی باستان (زبان شاهان هخامنشی) باشد هم جمله ایشان صادق نیست. البته کسی زمان دقیق جدا شدن مسیر تکاملی این زبان‌ها از یکدیگر را نمی‌داند، اما این قدر می‌دانیم که فارسی از زمانی که به نام فارسی شناخته می‌شده (یعنی دوره هخامنشیان) مدتی بوده که مسیرش از زبان‌هایی مثل مازندرانی و گیلکی و تالشی و کردی جدا شده بوده (در تقسیم‌بندی زبانی، فارسی باستان یک زبان «ایرانی جنوب غربی» محسوب می‌شود اما این زبان‌ها همگی زبان‌های «ایرانی شمال غربی» هستند).

(برای خوانندگان ناآشنا به عالم زبان‌شناسی، ذکر این توضیح را ضروری می‌دانم که عبارت «زبان‌های ایرانی» در این متن به عنوان یک عبارت تخصصی با معنایی به‌خصوص به کار می‌رود. در زبان‌شناسی به گروه خاصی از زبان‌های همریشه که شامل فارسی و پشتو و کردی و بلوچی و غیره است «زبان‌های ایرانی» می‌گویند. برخی از زبان‌های ایرانی (مثل پشتو) در ایران کنونی تکلم نمی‌شوند. همچنین، زبان‌هایی مثل ترکی آذربایجانی و عربی در ایران کنونی تکلم می‌شوند اما از خانواده زبان‌های ایرانی نیستند.)

۴- «باید بین ترک و آذری فرق گذاشت. آذری‌ها، هم زبان فارسی و هم تبار فارسی دارند و فارس تر از خیلی مناطق هستند. آذری ها برادر دوقلوی کردها هستند. این دو همان قوم ماد هستند که قبل از هخامنشیان این سرزمین را گرفتند با همدیگر درگیری داشتند اما همه از یک خانواده بودند. یک بخش زیادی از آذری ها زبان ترکی را گرفتند و فارسی کردند. بعضی از آن‌ها مانند تالشی‌ها همچنان به فارسی قدیم صحبت می کنند.»

از این‌جا ماجرا عجیب‌تر می‌شود. اول این که من دقیقا متوجه نشدم منظور ایشان از آذری‌ها کیست. اگر منظورشان مردم ترک‌زبان آذربایجان است، عبارت «زبان فارسی دارند» خنده‌دار است. اگر منظورشان از آذری صرفا اقلیت‌هایی در منطقه آذربایجان است که به زبان‌های هم‌ریشه فارسی سخن می‌گویند، آن وقت عجیب است که چرا در ادامه سخنانشان به زبان ترکی آذربایجانی می‌گویند «آذری». دوم این که ربط دادن اقوام منطقه آذربایجان و کردستان به قوم ماد یک گمانه‌زنی مشکوک است که هیچ گواه قابل اعتنایی برای آن وجود ندارد. مساله سوم در این‌جا این عبارت است: «بخش زیادی از آذری‌ها زبان ترکی را گرفتند و فارسی کردند» که درباره مدعای آن در ادامه بیشتر حرف خواهیم زد.

اما در نهایت آقای یونسی می‌فرمایند که تالشی‌ها به فارسی قدیم صحبت می‌کنند. باز هم اشتباه فاحش در درک نسبت تاریخ و زبان. زبان تالشی یک زبان ایرانی است و با فارسی همریشه است. مثل همه زبان‌های ایرانی دیگر، این دو زبان یک نیای مشترک دارند (که به این نیای مشترک را نه فارسی می‌نامیم نه تالشی). این دو زبان هردو در طول زمان متحول شده‌اند و هردو کمابیش به یک اندازه از نیای مشترکشان دور شده‌اند. این تصور که تالشی نسخه قدیم‌تر فارسی است نه تنها از نظر زبان‌شناسان صددرصد نادرست و خنده‌دار است، بلکه منطقا هم چندان معنا نمی‌دهد.

۵- «زبان ترکی که در آذربایجان رسم شده است، حدود ۴۰۰-۳۰۰ سال بیشتر سابقه ندارد که زبانی عارضی است و درگذشته همه آن‌ها مانند تالشی ها صحبت می‌کردند.»

زبان ترکی دست‌کم از دوره سلجوقی (حدود ۹۰۰ سال پیش) در آذربایجان وجود داشته. اگر نگاه به دوره سلجوقی مشکل است و به نظرشان مشکوک می‌نماید، آقای یونسی دست‌کم می‌توانند این نکته بدیهی را به خاطر بیاورند که خاندان صفوی که ترک‌زبان و ساکن منطقه آذربایجان و اردبیل بودند بیش از پانصد سال پیش به حکومت رسیدند (و سکونتشان در آن منطقه مربوط به پیش از آن زمان است).

ادعای دوم ایشان در این جمله را با ارفاق می‌توان نادیده گرفت. زبان مردم آذربایجان پیش از ظهور ترکی به احتمال زیاد از خانواده زبان‌های ایرانی بوده (این نظر مورد اجماع آکادمی در غرب است ، اما برخی از هویت‌خواهان قومی ترک در ایران آن را نمی‌پذیرند) اما نه فارسی بوده و نه تالشی. همچنان گفتن این که آنها «مانند تالشی‌ها صحبت می‌کردند» عجیب است، مگر این که منظور ایشان از «مانند تالشی‌ها» را «به زبانی از خانواده زبان‌های ایرانی» بگیریم.

۶- «[دکتر مرتضوی] ثابت کردند که زبان اصلی آذربایجان، فارسی بوده و همچنان در خیلی از مناطق آذربایجان به فارسی صحبت می‌کنند. البته پان‌ترکیست ها او را منزوی و طرد کردند»

من این دکتر مرتضوی را نمی‌شناسم اما اگر چنان که جناب یونسی فرموده‌اند ایشان ایران‌شناس متبحری بوده باشند، احتمالا ادعای ایشان این بوده که زبان پیشین آذربایجان از خانواده زبان‌های ایرانی بوده. نه فارسی! همچنین، گفتن «زبان اصلی آذربایجان» به زبانی که نزدیک به هزار سال است کنار گذاشته شده، جز قومیت‌گرایی و فارس‌پرستی معنایی ندارد. اگر کسی گمان می‌کند که هزار سال زمان کمی است برای این که ترکی را زبان «اصلی» و واقعی آذربایجان بدانیم، باید خاطرنشان کنم که قبل از ترکی هم عمر زبان‌های ایرانی در منطقه آذربایجان بیش از حدود ۱۵۰۰ سال نبود چون اقوام آریایی تازه در حدود ۲۵۰۰ سال پیش پایشان به آن مناطق رسید.

۷- «در واقع زبان آذری یک لهجه از زبان فارسی محسوب مي‌شود و البته یک قسمت از آن هم ترکی است که بخش زیادی از آن فارسی شده است. بنابراين فارسی زبانان ترکی را از گیلکی راحت‌تر متوجه می‌شوند. در حقیقت می‌توان نام آن را ترکیِ فارسی یا ترکیِ ایرانی گذاشت.»

عمق فاجعه در این جملات رخ می‌دهد. در بالا توضیح دادم که چرا اطلاق عبارت «لهجه‌ای از فارسی» به زبان‌هایی مثل مازندرانی و گیلانی (و به خصوص کردی) غلط است. درباره ترکی آذربایجانی، این غلط هزار برابر فاحش‌تر است.

ترکی آذربایجانی حتی همان همریشگی دور چندهزارساله را هم با فارسی ندارد و اصولا جزو خانواده زبان‌های ایرانی نیست. ترکی همان‌قدر با فارسی هم‌خانواده است که چینی و ژاپنی. ساختار نحوی و آوایی ترکی هم طبعا ربطی به فارسی ندارد. ترکی آذربایجانی (مثل ترکی استانبولی و ازبکی و قرقیزی و قزاقی و ترکمنی و سایر زبان‌های هم‌خانواده‌اش) یک زبان التصاقی با هماهنگی واکه‌ای است. آقای یونسی لابد به اعتبار واژه‌های مشترک می‌خواهند ترکی را لهجه‌ای از فارسی بدانند، اما نباید فراموش کنند که با چنین استدلال بی‌پایه‌ای فارسی هم چیزی جز لهجه‌ای از عربی نخواهد بود، و انگلیسی هم چیزی بیش از لهجه‌ای از فرانسه نخواهد بود. گذشته از این، بیشتر واژگان مشترک بین فارسی و ترکی در واقع عربی هستند! نه تنها هر زبان‌شناسی در دنیا به این ادعا که ترکی آذربایجانی لهجه‌ای از فارسی است می‌خندد (اگر عصبانی نشود)، بلکه هیچ انسان عامی‌ای هم اگر گرایش‌های سیاسی-اجتماعی قضاوتش را تحت تاثیر نداده باشند با دیدن این دو زبان به چنین نتیجه‌ای نمی‌رسد.

این توضیح را هم بدهم، که کسی را دیدم که متن مصاحبه را دیده بود و امیدوارانه احتمال داده بود که منظور ایشان در جمله «زبان آذری یک لهجه از زبان فارسی محسوب مي‌شود» اشاره به زبان ترکی مستعمل در ایران نباشد، بلکه اشاره‌اش به زبان ایرانی‌ای باشد که معتقدند پیش از ترکی در آذربایجان رایج بوده. از سیاق سخنان آقای یونسی من اصلا چنین برداشتی نمی‌کنم (به خصوص که در همان پاراگراف از مصاحبه مکررا کلمه «آذری» را برای اشاره به زبان ترکی فعلی رایج در آذربایجان به کار برده‌اند.) اما اگر احیانا این برداشت درست باشد، جای شکرش باقی است، هرچند همچنان اصرار عجیب و غریب ایشان برای اطلاق واژه «آذری» به زبان ترکی آذربایجانی و بعد اطلاق همین واژه به زبان ایرانی‌ای که قرن‌هاست با ترکی جایگزین شده، نه تنها عقلانی نیست بلکه مشخصا تلاش ناصادقانه‌ای برای تحریف تاریخ و هویت این زبان است.

ایشان در ادامه می‌فرمایند که «فارسی‌زبانان ترکی را راحت‌تر از گیلکی متوجه می‌شوند». حقیقت این است که این ادعا هم به نظر من به طرز باورنکردنی‌ای دور از واقع است، اما قضاوت درباره آن را به عهده سایر فارسی‌زبانان می‌گذارم.

مؤخره

مجددا تاکید می‌کنم که من معتقد نیستم مقامات باید اطلاعات زبانی داشته باشند، و فکر نمی‌کنم هر اشتباهی باید به رخ اشتباه‌کننده کشیده شود. در عین حال، فکر می‌کنم بزرگی اشتباهات علمی آقای یونسی در کنار حساسیت اجتماعی ماجرا و جایگاه سیاسی ایشان، مساله را غیر قابل چشم‌پوشی می‌کند. امید بلندپروازانه من این است که چنین متن‌هایی احتمال بروز مجدد چنین اشتباهاتی را به اندازه اپسیلونی کاهش دهند.

چامسکی چه می‌گوید؟

chomsky(هدف از این نوشته این است که خواننده غیرمتخصصی را که کنجکاو است درباره چامسکی و زبان‌شناسی مدرن بداند تا حدی راضی کند. قصد این نوشته به هیچ وجه دفاع از نظرات به‌خصوص چامسکی نیست. در واقع من لزوما مدافع مواضع زبان‌شناسانه او نیستم. برای من، چامسکی فعال سیاسی از چامسکی زبان‌شناس شخصیت جالب‌تری است.)

نقش نوام چامسکی در جهان زبان‌شناسی از زمانی که در دهه پنجاه میلادی نامش بر سر زبان‌ها افتاد، محدود به ارائه یک نظریه به‌خصوص یا کشف چند نکته مهم نبوده است. چامسکی به‌قدری ادعاهای متنوع درباره زبان کرده و آن‌قدر رویکردها و حتی هدف‌ها را در زبان‌شناسی تغییر داده که افراد می‌توانند بسیاری از آنها را درست یا مفید بیابند اما همچنان خود را در مجموع ضدچامکسیایی بدانند. در این نوشته قصد دارم مواردی را که به نظرم مهم‌ترین تاثیرات چامسکی در زبان‌شناسی هستند معرفی کنم. بعضی از این موارد از جنس ادعاهای کاملا انتزاعی و نظری‌اند، بعضی از جنس ادعاهای مخصوص زبانی، و برخی هم از جنس پیشنهاد رویکرد هستند نه ادعا.

یک هدف مهم من در نوشتن این متن تفکیک آرای مختلف چامسکی از یکدیگر است. با توجه به تنوعی که در رویکردها و پیشنهادها و ادعاهای چامسکی وجود دارد (و با توجه به این که این‌ها لزوما مستلزم یکدیگر نیستند) در زبان‌شناسی به کل مدافع یا مخالف چامسکی بودن چندان معنا ندارد، بلکه همیشه باید محل اختلاف را دقیق‌تر مشخص کرد.

بدون تطویل بیشتر مقدمه، به سراغ فهرست مهم‌ترین اثرات نوام چامسکی در زبان‌شناسی مدرن می‌روم. کوشیده‌ام که ردپای سوگیری‌های نظری شخصی‌ام و محدودیت‌های دانشم را در این متن به حد اقل برسانم، اما به هر حال همیشه فاصله‌ای هست.

۱- تمرکز بر ذهن

زبان‌شناسی علمی است که همواره به دنبال یافتن مدل برای توصیف زبان است. شاید هم برای توضیح زبان. و البته که مرز توصیف و توضیح به هیچ وجه واضح نیست. متاسفانه حتی منظور از مدل کردن هم واضح نیست، و به خصوص معیارهای مدل خوب هم لزوما مشخص نیستند. برای توضیح اولین اثر بزرگ چامسکی در عالم زبان‌شناسی، از رابطه توصیف و مدل شروع می‌کنیم.

باید توجه کنیم که در واقع هیچ زبان‌شناسی به دنبال توصیف خام زبان‌ها نیست. حتی وقتی یک دستورنویس سنتی عربی (مثل سیبویه) می‌گوید که کلمات در عربی به سه دسته «اسم و فعل و حرف» تقسیم می‌شوند و هر اسمی در عربی مجرور یا منصوب یا مرفوع است، می‌توانیم کار او را توصیف بنامیم اما باید به یاد داشته باشیم که توصیف او خام نیست. او به هر حال یک مدل انتزاعی از دستور زبان عربی ارائه داده، و هر جمله جدید عربی که می‌بینیم با مدل او سازگار است. او مثل همه آن‌چه که دانشمندان در عرصه علم مشغول به آنند، با ذکر چند قاعده موجز، ویژگی‌های مهمی از یک پدیده با بی‌نهایت نمونه را به درستی و با قوت مدل کرده.

اما حال فرض کنیم دو مدل از دستور عربی داشتیم که هردو جملات صحیح و ناصحیح در عربی را به درستی پیش‌بینی می‌کردند. در این صورت چه معیاری برای «درست» یا «درست‌تر» دانستن یکی از مدل‌ها داریم؟ معمولا در این‌جا و در علم به طور کلی، سنت بر آن بوده که در چنین شرایطی مدل ساده‌تر را ترجیح می‌دهیم (ماجرای تیغ اوکام). دستورنویسان سنتی هم این اصل را رعایت می‌کردند. در دوران مدرن (پیش از چامسکی)، یک معیار مهم دیگر برای قضاوت بین مدل‌های ممکن از یک زبان اضافه شد، و آن هماهنگی این مدل با مدل‌هایمان از زبان‌های دیگر بود. این‌جا احتمالا آن جایی است که باید تولد زبان‌شناسی مدرن بنامیمش، یعنی زمانی که دانشمندان به زبان به طور کلی به صورت یک نظام قاعده‌مند علاقه نشان داده‌اند، نه به قواعد یک زبان به خصوص مثل عربی یا لاتین یا انگلیسی.

اما حالا فرض کنیم که دو مدل از دستور زبان عربی داریم که هردو با مدلمان از زبان‌های دیگر هم سازگارند، و هردو با داده‌هایمان درباره خود عربی هم سازگارند. در این‌جا معیاری جز سادگی برای تشخیص برتری یک مدل نخواهیم داشت. با تقریب خوبی می‌توان گفت که در زبان‌شناسی پیشاچامسکی وضعیت همواره همین بوده، و تنها معیار ترجیح مدل‌ها بر یکدیگر سازگاری با داده‌ها (از جمله داده‌های زبان‌های دیگر) و سادگی بوده.

یکی از عمیق‌ترین تاثیرات چامسکی در زبان‌شناسی، تغییر این نگاه بود. چامسکی تصمیم گرفت که به زبان به صورت یک نظام انتزاعی مستقل نگاه نکند، بلکه زبان را به عنوان بخشی از ذهن انسان بررسی کند. نکته کلیدی در این نگاه او این بود که او هدفش را این قرار داد که کشف کند که زبان چگونه در ذهن ذخیره شده است، نه این که ساده‌ترین مدل ممکن با توجه به داده‌های زبانی را نشان دهد. در این‌جا، بهترین مدل از زبان مدلی است که با شیوه ذخیره‌اش در ذهن هماهنگ باشد، حتی اگر در ظاهر مدل پیچیده‌تری باشد یا افزونگی (redundancy) بی‌دلیل داشته باشد. در نگاه افراطی‌تر، اصلا در این‌جا هدف مدل کردن زبان نیست بلکه هدف مدل کردن ذهن است.

استفاده از یک مثال موضوع را بهتر مشخص می‌کند: یک پدیده ساده زبانی را در نظر بگیرید، مثلا فعل زمان گذشته در فارسی. در بیشتر افعال فارسی، پسوند «ـید» در انتهای بُن مضارع، ما را به بُن ماضی می‌رساند (اگر با مفهوم «بُن» ارتباط خوبی ندارید می‌توانید خود فعل‌ها را مقایسه کنید: «می‌چرخم» و «می‌چرخیدم»، «می‌دوم» و «می‌دویدم»، «می‌خندم» و «می‌خندیدم»،…). از طرف دیگر، بسیاری از افعال فارسی چنین نظمی را رعایت نمی‌کنند (مثلا «می‌گیرم» و «می‌گرفتم»، «می‌سازم» و «می‌ساختم»، «می‌پزم» و «می‌پختم»). سوالی که برای هر بیننده‌ای ممکن است مطرح شود این است که آیا باید بگوییم در فارسی «ـید» پسوند ماضی‌ساز است (و فعل‌هایی مثل گرفتن و پختن استثنا هستند) یا این که باید بگوییم که هر فعلی در فارسی یک بن ماضی و یک بن مضارع دارد که هویت مستقل دارند (و کثرت فعل‌هایی که در آنها بن ماضی متشکل از بن مضارع به علاوه پسوند «ید» است یک تصادف تاریخی جالب است). معیارمان برای انتخاب بین این دو نگاه چیست؟ شاید بگوییم تعداد موارد مهم است (مثلا اگر تنها ده درصد از فعل‌های فارسی بن ماضی را با «ید» می‌سازند، بهتر است کثرت پسوند «ید» را صرفا یک تصادف تاریخی بدانیم). شاید بگوییم تاریخ زبان مهم است (مثلا بگوییم اگر پسوند ماضی‌ساز فارسی «ید» بوده اما بعدها افعال دیگری به دلایل خاص یا از زبان‌های دیگر وارد شده‌اند که این پسوند را رعایت نمی‌کنند، هرچه‌قدر هم که تعدادشان زیاد باشد باید «ید» را به عنوان پسوند ماضی‌ساز فارسی در نظر بگیریم). شاید هم بگوییم سوال از اساس بی‌معناست. داده‌ها همینند که هستند، و دلیلی ندارد با کلمات گنگی مثل «قاعده» و «استثنا» خودمان را درگیر کنیم. نگاه عمومی در زبان‌شناسی پیش از چامسکی تقریبا همیشه چیزی شبیه یکی از همین مواردی که ذکر شد بود.

اما در نگاه چامسکیایی، ما در چنین موردی معیار دیگری برای مدل «بهتر» داریم. هدف ما مدل کردن زبان چنان که در ذهن ذخیره شده است است. در نتیجه باید سعی کنیم بفهمیم ذهن ناخودآگاه (و این ناخودآگاه بودن مهم است) فارسی‌زبان «ید» را به عنوان پسوند ماضی‌ساز می‌شناسد یا نه. اگر کودک سه‌ساله‌ای را ببینیم که به اشتباه به جای «پخته» می‌گوید «پزیده»، این باید ما را متمایل کند به این سمت که «ید» در فارسی پسوند ماضی‌ساز است (حتی اگر فقط سه درصد افعال فارسی از آن استفاده کنند و تاریخ فارسی هم به آن موقعیت ویژه‌ای ندهد)، چون به نظر می‌رسد ذهن این کودک بدون این که درباره پسوند «ید» چیزی شنیده باشد آن را به عنوان پسوند ماضی‌ساز (ولو به غلط) به کار برده.

اعلام مدل کردن زبان در ذهن به عنوان هدف زبان‌شناسی، پیامدهای بسیار عمیقی دارد. در دوران پیش از چامسکی، زبان‌شناسان خود را با تاریخ‌دانان یا فیلسوفان یا مردم‌شناسان یا منتقدان ادبی همکار می‌دانستند. اما امروز زبان‌شناسان چامسکیایی (و البته نه لزوما همه زبان‌شناسان)، خود را بیش از هرکس با روان‌شناسان همکار می‌دانند. یک نکته مهم درباره این تغییر نگاه اساسی این است که دامنه نفوذش فراتر از کسانی است که امروز خود را پیرو چامسکی می‌دانند. امروزه زبان‌شناسان بسیاری هستند که نحو و واج‌شناسی چامسکیایی (و خود چامسکی) را از بیخ منکرند (در بسیاری از موارد با نگاهی خصمانه) اما عملا سوالی که به دنبال جوابش هستند همان نحوه ذخیره شدن زبان در ذهن است. آنها عموما زبان‌شناسانی هستند که با روش‌های آزمایشگاهی یا تحلیل‌های آماری یا شبیه‌سازی‌های کامپیوتری (به جای تحلیل منطق‌وار داده‌های زبانی که رسم چامسکی و یارانش است) به دنبال پاسخ به این سوال می‌گردند، و معتقدند که پاسخ‌هایشان با نظرات چامسکی درباره چگونگی ذخیره زبان در ذهن سازگار نیست.

۲- فطری بودن زبان

احتمالا مشهورترین، جنجالی‌ترین، و بدفهمیده‌شده‌ترین وجه نگاه چامسکی به زبان، «فطری بودن» (innateness) زبان است. دعواهای بسیاری بر سر کلمه به‌خصوص innate وجود داشته، و من قصد ندارم وارد آن جزئیات بشوم. اما ایده کلی چامسکی این است: زبان ساختار بسیار پیچیده‌ای دارد، و کودکی که یک زبان را می‌آموزد قاعدتا نمی‌تواند با نتیجه‌گیری‌های منطقی و آماری از روی جملاتی که می‌شنود، چنین ساختار پیچیده‌ای را بیاموزد (چامسکی در اثبات این ادعا مثال‌های به‌خصوصی هم می‌آورد که به اختلاف نظرها و جنجال‌هایی هم انجامیده). در نتیجه حتما بخش‌هایی از ساختار زبان از هنگام تولد در ذهن ما وجود دارند، و ما وقتی به عنوان کودک در حال آموختن زبان هستیم، در واقع صرفا داریم بخش‌هایی از سازوکار زبان را می‌آموزیم که از پیش به طور فطری در ذهنمان نبوده‌اند.

مثلا، طبق این روایت، ممکن است ذهن ما فارسی‌زبانان مثل هر انسانی از بدو تولد تصوری انتزاعی از مفهوم واج و تکواژ داشته باشد، اما این که واج‌ها و تکواژهای به‌خصوص زبان فارسی چه هستند را یک فارسی‌زبان پس از تولد می‌آموزد. مثالی پیچیده‌تر: در یک نظریه در چارچوب زبان‌شناسی چامسکیایی، شما ممکن است معتقد باشید که کلمات در جملات همیشه با ساختاری درختی با گره‌های دوشاخه خوشه‌بندی می‌شوند، و ممکن است این ساختار درختی دودویی را بخشی از سازوکار فطری زبانی انسان بدانید. در این صورت خواهید گفت که کودکی که یک زبان به‌خصوص مثلا ترکی را می‌آموزد، در واقع می‌آموزد که کدام ترتیب‌ها و کدام شاخه‌ها در دستور زبان ترکی مجازند و کدام شاخه‌های درخت به چه شکلی تلفظ می‌شوند. لازم است تاکید کنم که وقتی می‌گوییم ذهن به شکل فطری نسبت به این سازوکارهای زبانی دانش دارد، اولا باید توجه کنیم که این دانش در سطحی بسیار ناخودآگاه است (و در نتیجه نمی‌توان با رجوع خودآگاه به ذهن از آنها باخبر شد) و ثانیا بسیار انتزاعی است (به حدی که ساختار زبان اشاره مورد استفاده کرولال‌ها هم بازتابی از همین سازوکار زبانی انتزاعی است).

وقتی می‌گوییم ذهن پیشاپیش برای زبان برنامه‌ریزی شده است، اگر خوب فکر کنیم ادعای خاصی نکرده‌ایم. به هر حال انسان‌ها از زبان استفاده می‌کنند پس حتما ذهنشان ساختارهای لازم برای زبان را دارد. کسی هم به این معنا مخالف چامسکی نیست. آن‌چه از ادعای چامسکی که مخالفان زیاد دارد، به طور خاص این است که ذهن برای زبان سازوکارهای خاصی دارد که باعث می‌شود توانایی‌های ذهنی مربوط به زبان را چیزی فراتر از توانایی‌های ذهنی عمومی‌مان بدانیم. به عبارت دیگر، ما برای یادگیری زبان از ظرفیت‌هایی در ذهنمان استفاده می‌کنیم که با درک و یادگیری‌مان در مسائل دیگر (مسیریابی، تشخیص‌های غیرزبانی سمعی و بصری، بازی‌ها، تصمیم‌گیری‌ها،…) متفاوت است و مخصوص زبان است. البته، واقعیت این است که بیان دقیق و کاملا وفادار نظر چامسکی در این باره کار ساده‌ای نیست، و کسی که روایتی دقیق‌تر بخواهد باید به متون مفصل‌تری رجوع کند.

۳- دستور جهانی

قائل بودن به این که بخش‌هایی از ساختار زبان فطری است، پیامد منطقی روشنی دارد: وقتی ما یک زبان، مثلا فارسی را بلدیم، دانش ما دو بخش دارد: دانشی که از بدو تولد درباره ساختار زبان به طور فطری داشته‌ایم و دانشی که درباره زبان فارسی از محیط اطرافمان آموخته‌ایم. بخش اول (یعنی بخش فطری) متاثر از محیط نیست، و بین همه انسان‌های یکسان است. در نتیجه آن بخش از دانش زبانی ما را یک گویشور ژاپنی هم با خود دارد، و مستقل از زبان مورد بحث است. پس با چنین نگاهی همه زبان‌ها، علی‌رغم تفاوت‌های ظاهری فراوانشان، مبتنی بر ساختاری فطری هستند که بین افراد بشر یکسان است. چامسکی به این ساختار انتزاعی مشترک بین زبان‌ها قائل است و به آن دستور جهانی (Universal Grammar) می‌گوید. واژه دستور (grammar) در این اصطلاح در معنایی عام به کار می‌رود و علاوه بر نحو، ابعاد دیگر زبان مانند صَرف، معناشناسی، و واج‌شناسی را نیز در بر می‌گیرد.

مثالی که در بخش قبل درباره ساختار درختی دودویی جملات زدیم نمونه‌ای از ویژگی‌هایی است که در سنت چامسکیایی برای دستور جهانی پیشنهاد شده است. البته این مثال قابل بررسی خوبی نیست، چون تشخیص این که ساختار جملات یک زبان مبتنی بر ساختار درختی دودویی هست یا نه معیار همه‌پسند و عینی روشنی ندارد. در واقع یکی از اعتراضات مهم مخالفان چامسکی به او این است که هیچ یک از مثال‌هایی که چامسکیاییان به عنوان نمونه ویژگی‌های دستور جهانی ذکر می‌کنند به شکل ساده‌ای در زبان‌های مختلف قابل ارزیابی نیستند، و عموما آن قدر انتزاعی‌اند که درباره مصداق داشتنشان در هر زبانی امکان ان‌قلت آوردن وجود دارد. در مقابل، پاسخ چامسکیاییان پروپاقرص معمولا این است که برخی از این موارد هرچند انتزاعی‌اند اما با اطمینان و کیفیت خوبی با معیارهایی عینی قابل بررسی‌اند، اما چون توان فنی لازم برای درک این معیارها بالاست، کسانی که آشنا به این مسائل نیستند ناتوانی خود در درک را حمل به گنگی ادعاها می‌کنند. درباره این که حق با کیست، کتاب‌ها نوشته شده و پرونده هنوز مختومه نیست.

۴- تمرکز بر نحو

یکی از پیامدهای مهم انقلاب چامسکیایی در زبان‌شناسی که معمولا فراموش می‌شود، خود تمرکز بر نحو زبان‌هاست. از زمان‌های بسیار قدیم در جهان سنتی نحونویسی برای زبان‌های به‌خصوص کار رایجی بوده (از توصیفات پانینی در هند باستان درباره سانسکریت گرفته تا توصیفات علمای مسلمان مانند زمخشری و سیبویه از نحو عربی). اما از زمانی که در قرون هیجده و نوزده زبان‌شناسی به صورت علمی کلی برای مطالعه زبان‌ها (و نه توصیف یک زبان به‌خصوص) و مقایسه نظام‌مند آنها شکل گرفت، نحو هیچ وقت در مرکز توجهات نبود. بزرگ‌ترین زبان‌شناسان دوران مدرن پیش از چامسکی (مانند نودستوریان و سوسور Saussure و سپیر Sapir و بلومفیلد Bloomfield) همه (چه آنها که تاریخ زبان‌ها برایشان اولویت داشت چه آنها که به زبان در لحظه می‌نگریستند) بر روی آواهای زبان و حد اکثر صَرف (یعنی مطالعه اَشکال مختلف یک فعل یا اسم و تعاملات تکواژها در سطح کلمه) متمرکز بودند و کاری به جمله که واحد مورد علاقه در نحو است نداشتند.

چامسکی به هیچ وجه اولین زبان‌شناس مدرنی نبود که درباره نحو مطالعه کرد (به عنوان بدیهی‌ترین مثال، استاد چامسکی یعنی Zellig Harris هم یک زبان‌شناس بزرگ متمرکز بر نحو بود). اما چامسکی قطعا کسی بود که نحو را از حاشیه زبان‌شناسی به متن آورد و حتی برای چند دهه آن را در مرکز متن قرار داد. چامسکی راهکارهایی نظام‌مند برای مدل کردن و مطالعه نحو ارائه داد و زبان‌شناسان جوان را به سمت نحو فرا خواند. در این زمینه هم تاثیر چامسکی مستقل از ارزش نظری کارهایش غیرقابل انکار است. حتی زبان‌شناسان نحوی امروزی که دشمن چامسکی هستند هم نمی‌توانند انکار کنند که حرکت متمرکز در زبان‌شناسی به سمت مطالعه نحو عمدتا متاثر از انقلاب چامسکیایی بود.

اما چرا نحو این قدر برای زبان‌شناسان جوان جذاب شد؟ دلیل اول قطعا شخص چامسکی بود. طبیعی است که در پارادیم علمی جدید که متاثر از چامسکی بود، نحو که حوزه کار اصلی چامسکی بود اهمیت ویژه بیابد. دلیل دوم، پیچیدگی نحو بود. کار علمی در نحو چامسکیایی بیشتر به منطق و ریاضی شبیه است تا هر علم دیگری، و چالش ذهنی و نظری‌ای که می‌طلبد برای خیلی‌ها جذاب بوده است. هنوز هم پس از شصت سال به راحتی می‌شود متخصصان نحو در سنت چامسکیایی را دید که مفتخرند به این که موضوع کارشان از موضوع کار اهالی گرایش‌های دیگر زبان‌شناسی پیچیده‌تر است. دلیل سوم جذابیت نحو، نزدیکی آن به معنا بود. هزاران سال است که انسان دوست دارد سازوکار دقیق رسیدن از صورت کلامی یک جمله به معنای آن را کشف کند. نحو در مقایسه با صَرف و واج‌شناسی به مراتب به معنا نزدیک‌تر است، و انقلاب چامسکیایی وعده آن را می‌داد که دیو معنا سرانجام به بند کشیده خواهد شد. جذابیت‌های نظری چنین چشم‌اندازی از حد بیرون است. پیش‌بینی‌های خوش‌بینانه در آن دوران (دهه پنجاه و شصت میلادی) حاکی از این بود که با مدل کردن دقیق نحو و سپس مدل کردن رابطه نحو با معنا، خواهیم توانست کامپیوترهایی بسازیم که بی‌خطا از زبانی به زبانی ترجمه کنند، یا شاید حتی به هوش مصنوعی دست پیدا کنیم. البته که نحو امروز متواضع‌تر شده، و همه پذیرفته‌اند که نحو نظری به این راحتی‌ها ما را به هوش مصنوعی رهنمون نمی‌شود. در عین حال، گرایش معناشناسی (semantics) در زبان‌شناسی جدید عمدتا بر شانه نحو چامسکیایی ایستاده است، و همچنان تلاش‌ها برای ارائه راهکاری برای رسیدن نظام‌مند از صورت نحوی به صورت انتزاعی منطقی ادامه دارد.

۵- نحو زایشی

تا این‌جای کار هرچه که گفتم مربوط به ادعاهای کلان و رویکردهای کلی چامسکی در زبان‌شناسی بود، نه کشف‌های به‌خصوص او درباره زبان‌ها. اما چامسکی در مطالعه خود زبان‌ها هم دستاوردهای مهمی داشته، که قطعا جدی‌ترینشان (مستقل از این که بپذیریمش یا نه) نحو زایشی (generative syntax) است. آن‌چه نقش بزرگی در پذیرفته شدن تمام ادعاهای کلان چامسکی داشت، جذابیت نحو زایشی او بود. اما نحو زایشی چیست؟ نحو زایشی مدلی از نحو زبان است. تعداد جملات صحیح (از لحاظ دستوری) در یک زبان بی‌نهایت است. چامسکی می‌گوید می‌توانیم با تعداد متناهی‌ای قاعده دقیق، تمام این جملات بی‌نهایت را با الگوریتمی ساده تولید کنیم. مثلا قاعده‌ای در فارسی ممکن است بگوید افزودن دو گروه اسمی به هم با کسره اضافه، یک گروه اسمی جدید تولید می‌کند، یعنی مثلا اگر «دوست» یک گروه اسمی مجاز است و «پدر» هم یک گروه اسمی مجاز است، ترکیب‌هایی مثل «دوست پدر» و «پدر دوست» هم گروه‌های اسمی مجازند، و در گام بعدی ترکیب‌های طولانی‌تر مثل «پدر پدر دوست» هم گروه‌های اسمی مجازند. به این ترتیب جمله‌های طولانی‌ای مثل «پدر پدر پدر دوست پدر دوست پدر پدر علی آمد» با قواعد کوتاه و محدود قابل تولیدند. از آن‌جا که این قواعد موجز همه جملات یک زبان را تولید (generate) می‌کنند، به این نگاه به نحو «زایشی» یا generative می‌گویند.

لازم است تاکید بسیار کنم که علت مقبولیت و اثرگذاری کار چامسکی در جزئیات پیاده‌سازی این ایده بود، نه در صِرف ارائه ایده خام. این گرایش نادرست همیشه در بین غیرمتخصصان در هر حوزه‌ای وجود دارد که گمان می‌کنند ارزش کار یک دانشمند بزرگ در معرفی یک ایده یا پدیده بوده. ارزش کار نیوتن در کشف جاذبه عمومی متقابل بین هر دو شیء و ارائه فرمول‌های دقیق مربوط به حرکت و شتاب و نیرو بود، نه کشف این که سیب به سمت زمین حرکت می‌کند! به همین ترتیب، اهمیت اصلی کار چامسکی (مستقل از میزان درستی آن) در سازوکارهای خاصی بود که درباره نحو زبان انگلیسی (به عنوان یک نمونه) معرفی کرد و در گستره و پیچیدگی پدیده‌های نحوی‌ای که به کمک نحو زایشی پوشش داد. وگرنه، گفتن این که نحو زبان از قواعد متناهی جملات نامتناهی می‌سازد و دست‌وپا کردن یک مدل فرمال ساده که تعداد کمی از جملات ساده را پوشش بدهد، کاری نبود که به ذهن کس دیگری نرسد.

در پایان، لازم است این را هم اضافه کنم که کارهای جزئی چامسکی در زبان‌شناسی به هیچ وجه منحصر به ارائه نحو زایشی نیست. چامسکی در طول شصت سال بعد از ارائه نحو زایشی، جزئیات زیادی به آن اضافه کرد و در موارد زیادی نظراتش را پس گرفت یا تغییر داد، و برخی از این «جزئیات» در واقع بسیار بزرگ و اساسی بودند. همچنین، چامسکی در دهه شصت اثر مهمی به همراهی موریس هله در حوزه واج‌شناسی منتشر کرد (The sound pattern of English). چامسکی در اصل واج‌شناس نیست، ولی همان طور که نحو چامسکیایی مهم‌ترین شاخه نحو در زبان‌شناسی مدرن (دست‌کم در آمریکا) است، واج‌شناسی پیروان چامسکی (که البته دیگر در دهه‌های اخیر به معنای دقیق کلمه زایشی نیست) هنوز مهم‌ترین شاخه واج‌شناسی در زبان‌شناسی مدرن است. البته روندها تغییر کرده‌اند، درباره این که این مسیرها در دهه‌های آینده و به خصوص پس از مرگ چامسکی تا چه حد و به چه شکل ادامه می‌یابند اختلاف نظر وجود دارد. این قدر می‌توان گفت که سایه چامسکی کمرنگ‌تر شده و فضای جهان زبان‌شناسی امروز به هیچ وجه به اندازه سی سال پیش در قبضه کسانی نیست که نگاه چامسکیایی را با قطعیت درست‌ترین نگاه می‌دانستند.