بایگانی ماهیانه: جولای 2016

مدرنیته و شعر صفوی

خون گشته مرا ز هجر یاران، دیده
زین غم، شده چون سیل بهاران، دیده
گر دست به من زنند، می‌ریزد اشک
مانند درخت‌های باران دیده!
(قبلان بیگ – قرن یازدهم – به نقل از کانال تلگرام بی‌نظیر «چهار خطی»)

به چشم من مدرن بودن از تصویرسازی و شیوه بیان این شعر می‌بارد. مثل خیلی از شعرهای صفوی.
چیزی درباره شعر صفوی هست که من نمی‌فهمم. چیزی که دوست دارم «مدرن» بناممش. زبان نظمش به نثر نزدیک‌تر شده (نثر همان دوره، در مقایسه با نزدیکی شعر قرون قبلی به نثر قرون قبلی)، مضمون‌سازی‌هایش انگار مسابقه نوآوری است. انگار در عصر صفوی مثل امروز هر تصویر و عبارتی زود کهنه می‌شود و شاعری بیش از آن که فن فصاحت باشد فن نوآوری است. بر خلاف شعر قرون قبلی که در آن شعرا تا حد زیادی همگی از نمادها و استعاره‌های مشترکی استفاده می‌کردند و قرار نبود هر شاعری بیاید و عنصر دیگری از زندگی روزمره را در شعرش مشبه‌به قرار دهد. در شعر صفوی مثل شعر معاصر امروز صحبت از اشیای ساده و اتفاقات ساده و استفاده از بازی‌های معنایی طنزآمیز فراوان است، بر خلاف دوره‌های قبلی.
حتی معانی اصلی اشعار در شعر صفوی زمینی و ملموس می‌شوند و به راحتی می‌شود بازتاب زندگی روزمره شاعر را در آنها دید. ویژگی‌هایی که در شعر مدرن چه در ایران و چه در جهان فراوانند. گله و حتی بدگویی نسبت به معشوق در مکتب وقوع زیاد می‌شود، و شعر صفوی پر است از شرح جزئیاتی درباره روابط عاشق با معشوق که زمینی بودن شعرها را دوچندان می‌کنند، مثل ترانه‌های موسیقی پاپ معاصر! (بعضی از شعرهای کلاسیک که از این سیاقند با آلبوم نسیم وصل همایون شجریان در این سال‌ها معروف شده‌اند).
خلاصه آن که به چشم من همه چیز درباره شعر صفوی بوی مدرن شدن می‌دهد. انگار شعر صفوی از همه لحاظ دارد مسیری را می‌رود که منتهی به شعر معاصر می‌شود. انگار فرآیندی که شعر امروز را برای همیشه از شعر کلاسیک متفاوت کرده، و آن را به شعر معاصر غربی هم بسیار شبیه می‌کند، از دوره صفوی شروع شده بوده. انگار آن چیزی که من فکر می‌کردم در شعر معاصر تحت تاثیر ارتباط با غرب و جهان جدیدی که غرب معرفی کرده ایجاد شده، از دوره صفوی هم زمزمه‌هایش به گوش می‌رسیده.
معمای ماجرا برای من غرب است. اگر بپذیریم که این روح جدید (مدرن؟) را غرب در شعر ما دمیده (چه به طور مستقیم از طریق ادبیات مدرن غربی و چه به طور غیرمستقیم از طریق تغییر دادن جامعه) آن وقت سوال می‌شود که در دوره صفوی که هنوز از حضور غرب خبر جدی‌ای نبوده چرا باید حرکت در این مسیر با این قوت شروع شده باشد؟

ساکین اول و تورکچه کونوش!

turkceگذشته از ترجیحات و اقتضائات فردی، این که کدام زبان‌ها برای یاد گرفتن اولویت دارند هم تابع اهمیت جهانی و منطقه‌ای آن زبانهاست هم تابع ساده بودن یادگیری‌شان. اهمیت این دومی گاهی مغفول می‌ماند. واقعا یاد گرفتن بعضی زبان‌ها بسیار بسیار ساده‌تر از زبان‌های دیگر است.
از انگلیسی و عربی که بگذریم، فکر می‌کنم برای فارسی‌زبان‌ها مقرون‌به‌صرفه‌ترین زبان برای یاد گرفتن از لحاظ حاصل‌ضرب آسانی و اهمیت همانا ترکی استانبولی است. قطعا ترکی استانبولی به اندازه زبان‌های جهانی‌ای مثل اسپانیولی و چینی پرگویشور نیست و ادبیات و فلسفه‌اش به اندازه فرانسه و آلمانی دل نمی‌برد. اما در مقابل برای ایرانی‌ها اهمیت منطقه‌ای فرامرزی دارد (زبان قدرتمندترین کشور همسایه و یکی از محبوب‌ترین مقاصد سفرهای خارجی برای ایرانیان) و بسیار نزدیک به دومین زبان مهم داخل ایران است (ترکی آذربایجانی). اما مهم‌تر از این‌ها، آن‌چه رتبه ترکی استانبولی را بالا می‌برد و علی‌رغم ضعف پشتوانه سیاسی و اقتصادی‌اش در مقایسه با زبان‌های بزرگ جهان آن را گزینه‌ای معقول برای یادگیری می‌کند، این است که بسیار بسیار ساده است. تلاش برای یاد گرفتن ترکی استانبولی هزینه‌ای است که بازدهش سریع و شیرین است!
الفبای ترکی استانبولی چون تازه‌تاسیس است بازتاب بسیار نزدیکی از آواهای این زبان است در نتیجه املا و خواندن در ترکی (بر خلاف زبان‌هایی مثل انگلیسی و فرانسه و پروژه‌های سنگینی مثل چینی و ژاپنی) به هیچ عنوان چالش نیستند. ابتنایش هم بر الفبای رایج زبان‌های اروپایی است در نتیجه نیاز به کوشش مضاعفی ندارد (بر خلاف مثلا روسی و یونانی). صرف و نحو ترکی خیلی ساده است. نه مثل روسی و عربی نظام نقش‌دهی پیچیده و پر استثنا دارد، نه مثل فرانسه و آلمانی و اسپانیولی مذکر و مونث دارد و، نه در آن از دشواری‌های عجیب و غریبی شبیه ریشه‌های ثلاثی و رباعی که در عربی و عبری پیدا می‌شوند خبری هست.
نظام آوایی ترکی استانبولی هم برای فارسی‌زبانان (و چه بسا همه) بسیار ساده است. برای یک فارسی‌زبان، ترکی صرفا سه واج ناآشنا (ü و ö و ı) و یک واجگونه ناآشنا (dark L) دارد در حالی که یک فارسی‌زبان وقتی می‌خواهد انگلیسی یاد بگیرد با دست‌کم هشت واج ناآشنا و چندین تغییر جدی در نظام واجگونه‌ها روبه‌رو می‌شود. ماجرای تکیه (stress) که خود معضل جداییست که آموختن انگلیسی را به طور ویژه مشکل می‌کند.
مهم‌تر از همه این‌ها، آموختن ترکی استانبولی برای ما آسان است چون درصد واژه‌هایی که با فارسی مشترکند چشمگیر است. در واقع اگر از زبان‌های هم‌خانواده نزدیک ترکی (مثل ازبکی و ترکمنی) بگذریم، هیچ زبانی در جهان به اندازه فارسی با ترکی استانبولی از نظر واژگان قرابت ندارد. کافیست الگوهای تغییر واژگان دستمان بیاید تا ناگهان ببینیم که چه تعداد زیادی از کلمه‌های ظاهرا غریب ترکی را می‌شناسیم، و به وجد بیاییم از این که Şekil همان شکل است و dert همان درد است و Hüzün همان حزن است و halk همان خلق است و kayıp همان غیب است و قس علی هذا.
خلاصه این که، اگر جهت تفریح یا برنامه‌ریزی برای محل زندگی در آینده یا پژوهش‌های تاریخی/اجتماعی یا هر چیز دیگری به زبان‌هایی که می‌شود آموخت فکر می‌کردیم، به نظرم ترکی استانبولی را نباید از قلم بیاندازیم.

از ری تا شهرری. واژه‌ها بلند هم می‌شوند

Claude_Shannon_07هم شهود عامیانه و هم پژوهش‌های زبان‌شناختی به ما می‌گویند که واژه‌هایی که برای گروهی پرکاربرد باشند و شکل طولانی‌ای داشته باشند، به تدریج در گفتار کوتاه می‌شوند یا با یک گزینه کوتاه‌تر جایگزین می‌شوند. به این ترتیب است که در فارسی شابدلظیم جایگزین شاه‌عبدالعظیم می‌شود و آقا-خداوند تبدیل به «آخوند» می‌شود (ریشه داشتن واژه آخوند در خداوند را از سبک‌شناسی محمدتقی بهار نقل می‌کنم) و صفت «هسته‌ای» جای گروه اسمی «مساله انرژی هسته‌ای» را می‌گیرد (مثال: «روحانی توی هسته‌ای خوب عمل کرد»!). و به همین ترتیب است که در انگلیسی برای «باغ وحش» عبارت زولاجکال گاردن تبدیل به زو می‌شود و در فرانسه به جای سمپاتتیک می‌گویند سمپا و گاهی به جای فیلوزوفی می‌گویند فیلو. این کوتاه شدن‌ها در برخی گروه‌های خاص و بسته اشکال مخصوص آن گروه را هم پیدا می‌کند. مثل دانشجویانی که حل‌تمرین را به حلّت و ریاضیات مهندسی را به ریزمو و الکترونیک دیجیتال را به الک‌دیجیت تبدیل کرده‌اند.

به بیان فنی‌تر، اتفاقی که می‌افتد این است که اگر میزان اطلاعات منتقل شده توسط یک کلمه کم باشد (کلمه قابل‌انتظار/پرکاربرد باشد) گویشور دلش نمی‌خواهد تعداد واج زیادی خرجش کند. به همین دلیل است که کلمات پرکاربرد/کم‌محتوایی مثل حروف اضافه (از، به، در،…) معمولا کوتاهند و کلمات و عبارات هرچه تخصصی‌تر و کم‌کاربردتر و در نتیجه منتقل کننده اطلاعات بیشتری هستند (از منظر نظریه اطلاعات) بیشتر ممکن است طولانی باشند (مثل پساساختارگرایی، ریزپردازنده، نظارت استصوابی).

آن‌چه کمتر به آن توجه می‌شود این است که به نظر می‌رسد که این فرآیند در جهت عکس هم عمل می‌کند. یعنی اگر کلمه‌ای حاوی اطلاعات زیادی باشد (نسبتا کم‌کاربرد باشد) انگار که گویشوران زبان نمی‌پسندند که کلمه بیش از حد کوتاه باشد. مثلا کلمه تک‌هجایی‌ای که فقط دو سه واج دارد معمولا برای واژه‌ای غیر از حروف اضافه و افعال ربطی و مانند این‌ها چندان مورد پسند نیست. در اسم‌های خاص به راحتی می‌توان اثر این پدیده را مشاهده کرد که اگر نام خانوادگی کسی کوتاه باشد، تمایل بیشتری به تلفظ اسم کوچکش در کنار نام خانوادگی‌اش وجود دارد. همه ما با نام خانوادگی درباره تولستوی و داستایوسکی و بالزاک و استاندال حرف می‌زنیم اما به جای «مان» می‌گوییم توماس مان و به جای «بُل» می‌گوییم هاینریش بُل و به جای «ژید» می‌گوییم آندره ژید. به همین ترتیب، به نظر می‌رسد که گفتن دی‌ماه و مهرماه به جای دی و مهر بسیار رایج‌تر باشد تا گفتن خردادماه و اسفندماه به جای خرداد و اسفند. حتی ظن این را دارم که تغییر نام «ری» به شهرری در طول زمان تابع همین فرآیند بوده باشد.

نظریه مطرح در این باره این است که گویشور سعی می‌کند در زمان حرف زدن میزان اطلاعات منتقل شده در واحد زمان ثابت باشد. (باز هم به مقاله سال ۲۰۰۸ Frank و Jaeger اشاره می‌کنم). هرچه واژه یا مفهوم خارج شده از دهان گوینده پیچیده‌تر یا غیرمنتظره‌تر یا خاص‌تر باشد، گویشور سعی می‌کند بیانش را طولانی‌تر کند و هرچه پیام پیش‌پاافتاده‌تر، یا به عبارت دقیق‌تر پیش‌بینی‌پذیرتر باشد گویشور آن را کوتاه‌تر می‌کند. این فرآیند فقط انتخاب کلمات را تغییر نمی‌دهد بلکه حتی سرعت ادای کلمات را هم تغییر می‌دهد، و گاهی باعث می‌شود گوینده استفاده از کلمات اختیاری غیرضروری (مثل «که» در «دیدم که رفته») برای این تنظیم نرخ انتقال اطلاعات استفاده کند.

اما چرا گویشور سعی می‌کند نرخ انتقال اطلاعات خطی باشد؟ در این باره دو دلیل مطرح شده است. دلیل اول آن است که اگر فرض کنیم نرخ بهینه‌ای برای این کار وجود داشته باشد (با توجه به توان تولید گوینده و توان فهم شنونده) طبیعی است که فرض کنیم گوینده ناخودآگاه سعی می‌کند همیشه به این نرخ بهینه نزدیک باشد، و در نتیجه نرخ در طول گفتار همگن خواهد بود. دلیل دوم معرفی شده توسط فرانک و یگر، که به نظر من جالب‌تر و البته پیچیده‌تر است (از این جا به بعد متن را اگر حوصله بحث فنی ندارید نخوانید)، این است که ممکن است میزان دشواری فهم هر پاره گفتار (مثلا هر ثانیه از گفتار) برای شنونده تابعی توانی (و نه خطی) از میزان اطلاعات موجود در آن پاره گفتار باشد. در آن صورت چون مجموع دشواری‌ای که شنونده متحمل می‌شود حاصل‌جمع این توان‌ها برای تمام آن پاره‌گفتارهاست، برای شنونده بهترین حالت این است که میزان اطلاعات بین پاره‌های گفتار پخش شود تا دشواری کمینه شود. مثلا اگر چهار واحد اطلاعات داشته باشیم و میزان دشواری درک یک پاره گفتار با الف واحد اطلاعات الف به توان دو باشد، و اگر بخواهیم این چهار واحد اطلاعات را بین دو کلمه پخش کنیم، دو راه داریم. راه اول این است که یک کلمه ۳ واحد اطلاعات بگیرد و کلمه دیگر ۱ واحد. در این صورت مجموع دشواری برابر خواهد بود با ۹ (سه به توان دو) به علاوه ۱ (یک به توان دو) یعنی ۱۰. اما اگر به هر کلمه ۲ واحد اطلاعات بدهیم مجموع دشواری برابر خواهد بود با ۴ به علاوه ۴ یعنی ۸. ادعا این است که طی فرآیندهای ناخودآگاهی که هنوز از دقایق چند و چونشان آگاه نیستیم، گفتار در زبان انسانی به نفع شنونده (علاوه بر گوینده) بهینه شده است!